سیصد و سیزده نامه

http://bayanbox.ir/view/1612251084968365897/%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D9%87%D8%A7.jpg

۴ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

یا دلیلی عند حیرتی

بی حوصلگی شاید از آن چیز هایی باشد که بشر هنوز نتوانسته علت اصلی اش را کشف کند، یکدفعه همه چیز سرد و خاکستری و سنگین میشود، انگار یک چیزی مینشیند روی صفحات کتاب ها و نمیگذارد مثل قبل تند تند بخوانمشان، انگار قفل میزنند روی تک تک دفترچه یادداشت ها و وزنه آویزان میکنند به پای همه مداد ها و خودکار هایم ، نه حوصله خواندن برایم می ماند، نه نوشتن نه حتی خوابیدن، واقعا حال عجیب و بسیار بسیار مزخرفی است این بی حوصلگی، همه غذا ها مثل آدامس شیک دو ساعت جویده شده بی مزه میشود، همه فیلم ها چرت ، همه آهنگ ها و تصنیف ها بیخود و نور همه لامپ ها زننده و اعصاب خورد کن!
بدترین جای ماجرا هم این جاست که وقتی با وجود این همه بی حوصلگی برای خلاص شدن از شر این حالت مزخرف برای یک نفر شرح حالت را میگویی اولین سوالی که میپرسد این است که "چرا؟ چه شده است؟ "
نمیدانم میتوانید تصور کنید یک آدم بی حوصله با چه حالی باید به آن آدم حالی کند که آخر بزرگوار! من اگر میدانستم چه مرگم است میرفتم و به همان مرگم میرسیدم، نه این که از شدت کلافگی بیایم و برای تو بگویم؛ واقعا ما کی میخواهیم این مسائل ساده را درک کنیم آقای شماره چهارده؟
راستی، سلام! ببخشید که انقدر آشفته ام، کارم چو زلف یار پریشان و درهم است، گرچه ما که یار  را ندیده ایم و اصلا نمیدانیم چه شکلی است، شاید هم زلف یار ما اصلا  پریشان و درهم نباشد ولی در هر صورت بالاخره روی کل کره زمین یک یاری باید باشد که زلفش از زلف همه یار ها پریشان تر و در هم تر است، ضمن آرزوی سلامتی و توفیق برای ایشان و یارشان و با دعای خوشبختی و شکلک قلب و این ها حالم چو زلف همان یار_با اجازه صاحبشان_ پریشان و درهم است..
من معتقدم دو تا درد توی دنیا از همه درد ها وحشتناک تر است و خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند الهی، یکی از دردهای وحشتناک این است که یک دردی داری ولی نمیدانی چه دردی است، به اصطلاح عامه تر نمیدانی چه مرگت است ، دو اینکه هیچ دردی نداری!
آدمیزاد توی دنیا باید درد داشته باشد، خیلی هم درد داشته باشد، اصلا خدا هم  در قرآن میفرماید " یا ایها الانسان! انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه"، کدح یعنی راه رفتن با سختی و مشقت، مثلا راه رفتن در دمای 60 درجه سانتی گراد با آفتاب مستقیم در چشم، روی این خاک های رملی که پای آدم در آن فرو میرود بدون آب وسط یک بیابان برهوت، خب این قدم زدن خیلی سخت است، اسم این جور قدم زدن ها میشود کدح ، پس آدم بطور طبیعی باید در  رنج و سختی باشد و اصلا تر "لقد خلقنا الانسان فی کبد" ، و خب رنج طبیعتا درد می آورد، پس اگر آدم روزی احساس کرد الان توی دلش هیچ درد و دغدغه ای برای خودش و مردم جهان اطراف و گل ها و درخت ها و حیوانات و لایه اوزون ندارد و دلش برای هیچ کسی نمیسوزد باید بفهمد از مسیر خدا خارج شده است، چون راه رفتن در مسیر خدا کدح است، سختی دارد، رنج دارد، درد دارد، بی خوابی دارد،اشک دارد و چه دردی بدتر از اینکه آدم در این مسیر نباشد؟ برای همین میگویم خدا " بی دردی " را نصیب گرگ بیابان هم نکند،
خب حالا که نامه ام را نوشتم احساس میکنم حال و حوصله ام سر جایش آمده است، و خب نمیدانم کی میخواهم به این سطح از درک برسم که بفهمم حرف زدن و وصل کردن سیم دل به آن بالا ها حال آدم را خوب میکند و به جای ننه من غریبم بازی و این ناله و اطوار ها اول از همه باید بیایم در خانه اصل کاری ها!
آقای شماره چهارده! لطفا برایمان دعا کنید که اولا پر باشیم از درد ها و دغدغه های خوب و واقعی، و ثانیا اینکه از این درد هایی نمیدانیم چه دردی ست نگیریم یا اگر میگیریم این درد ما را به اصلمان وصل کند.

خیلی ارادت داریم، خیلی!
نامه نویس حوصله مند:)

#نامه_سیزدهم

از میان تاریکی های دل نهنگ و دریا برایتان می نویسم، خانوم شماره سیزده،سلام!
اینجا خیلی تاریک و محزون است، من هر چند وقت یک بار به اینجا پناه می آورم، اصلا به نظرم هر آدمی باید هر چند وقت یک بار برود و معتکف معبد نهنگ خودش بشود، دور و برش را تا جایی که ممکن است خلوت کند،بعد بنشیند گوشه ی نهنگ و خودش را مرور کند، ببیند این مدت چه گفته؟ چه کار کرده؟ چه کارهایی باید می کرده و نکرده؟ چه کتاب هایی باید میخوانده و نخوانده؟ چه حرف هایی را باید میزده و نزده؟ چه حرف هایی را نباید میزده و زده؟
سرم را تکیه داده ام به دیواره ی معبد نهنگ و فکر میکنم حالا مثلا اگر فلان حرف را به فلانی نمی گفتم می مردم؟ فلان نوشته را دقیقا چرا برای فلان جا نوشتم؟ اصلا لزومی نداشت توی فلان گروه فلان حرف را بزنم، قرار نبود درگیر پروفایل های فلانی بشوم ،قرار نبود فلان پست را لایک کنم، قرار نبود مامان با آن همه خستگی ظرف ها را بشوید و من بخوابم، قرار نبود روی قرآن م خاک بنشیند، قرار نبود انقدر توی شبکه های اجتماعی بچرخم که زمان از دستم در برود، قرار نبود،"قرار نبود" هایم انقدر زیاد بشوند که هر چه بیشتر فکر میکنم هی به دسته گل های جدیدم پی ببرم..
من چه کار کرده ام با خودم؟ واقعا این چه بلایی بود که بر سر خودم آوردم؟ من که جایم این جا نبود..سبحانک انی کنت من الظالمین..
آه..خانوم شماره سیزده!  تازه دارم میفهمم که چرا یونس نبی تمام مدتی که در دل نهنگ بود گریه میکرد و میگفت "سبحانک انی کنت من الظالمین"، آدم هر کار اشتباهی که کند، اول اول به خودش ظلم کرده است، بعد وقتی کارهایش را مرور میکند و میفهمد چقدر به خودش ظلم کرده است، غم همه ی دلش را میگیرد،غم به طرز عجیبی تمام دلش را میگیرد، برای همین است که گفتم اینجا همه چیز تاریک است و محزون..
دیروز رفته بودم قبرستان،از یک گوشه صدای ضجه زنی می آمد و مداح روضه علی اکبر میخواند، رفتم جلوتر و نشستم یک گوشه ای همان اطراف، مداح هی از خوبی های آن جوان ناکام مرحوم میگفت و من هی فکر میکردم اگر من همین الان به جای آن جوان توی قبر بودم و مادر من بود که بالای سرم ضجه میزد، با این همه ظلمی که در حق خودم کرده ام و این همه وظیفه که بر دوشم مانده است خدا با من چطور رفتار میکرد؟
عجب از این عقل باژگونه که مرگ را فقط برای دیگران می بیند، غافل از اینکه دیگران هم مرگ را برای دیگران میبینند و شاید نفر بعدی که فامیل و آشنا حلوایش را میخورند خودش باشد و باز هم سبحانک انی کنت من الظالمین..

راستی نهنگ خیلی مهربان است، میگوید خدا حتی تنبیه هایش هم از سر دلسوزی است، میگوید خدا به نهنگ امر کرد که مراقب باشد یونس نبی هیچ آسیبی نییند و به راستی که نهنگ، معراج یونس بود.
آدم هر جایی که به ارزش خود و مقام پروردگارش پی ببرد برایش می شود معراج، حالا مگر خدای بعد از آسمان هفتم با خدای ظلمات اقیانوس فرقی دارد؟
مولوی هم درباره همین یک شعر قشنگی دارد که می گوید:

"گفت پیغمبر که معراج مرا
نیست بر معراج یونس اجتبا

آن من بالا و آن او نشیب
ز آنکه قرب حق برون است از حسیب

قرب نی بالا، نه پستی رفتن است
قرب حق از حبس هستی رستن است"

خانوم سیزده عزیز!
دعا کنید نهنگ نشینی ما هم برایمان معراج شود، و آدمی که از نهنگ می آید بیرون خیلی بهتر از آدمی باشد که هنوز توی دل نهنگ نرفته است، و ای کاش خدا در جواب "سبحانک انی کنت من الظالمین" ما هم " فستجبنا له و نجیناه من الغم، و کذلک ننجی المومنین" بگوید.
قرار نبود وقتی اینجا هستم زیاد حرف بزنم
فقط اینکه برایمان خیلی دعا کنید،لطفا!

با غم هایی بزرگ، در دل تاریکی
نامه نویس

#نامه_دوازدهم

یا فَارِجَ کُلِّ مَهْمُوم

امروز صبح که بیدار شدم،بی خبر از مکان و زمان،اولین استوری ای که دیدم این بود "پاشید..پاشید..امام اومده"، قلبم ریخت کف خانه،گفتم ای داد! اگر امام آمده چرا من صدای صیحه را نشنیدم؟ نکند صدای بنّایی ساختمان بغلی انقدر زیاد بود که من نشنیدم؟پس چرا کارگران هنوز مشغول کارند اگر امام آمده؟ نکند آن ها هم نشنیدند؟ نکند صیحه شهر به شهر می آید و هنوز خبرش به ما نرسیده؟ حالا چه بپوشم که برای جنگ خوب باشد؟ همه این فکر ها در عرض یک ثانیه از ذهنم گذشت، یک دفعه دو زاری ام افتاد که امروز دوازده بهمن است،قبلا که دانش آموز بودیم دوازده بهمن ها زنگ ورود امام داشتیم،نمیدانم اسمش زنگ امام بود یا زنگ انقلاب،خلاصه توی حیاط صف میبستیم و سر ساعتی که امام می آمد ناظممان زنگ می زد،ما هم دست و جیغ و هورا،راستی چقدر برنامه های دهه فجر مدرسه ما را انقلابی نکرد و چقدر عکس امام را بالای در کلاس هایی زدند که خیلی چیزهایش عکس  تفکر امام بود و چقدر جواب همه سوال های امتحانمان میشد ایمان به خدا و وحدت مردم و رهبری امام خمینی اما هیچ کدامش را نفهمیدیم،ولی دهه فجر دوران ابتدایی و راهنمایی خوش می گذشت،خوش بودیم،ریسه های پرچم ایران قشنگ بود،سرودهایی که زنگ تفریح از بلندگوها پخش میکردند گرچه  تکراری اما قشنگ بود،بوی گل سوسن و یاسمن میداد،دبیرستان که رفتیم اما بعضی ها فحشش میدادند،الان انقدر گیجم که نمیدانم دارم چه مینویسم،راستی نسل امام ندیده ی ما چه گناهی داشت؟مگر توی مدرسه ها و رسانه ملی مان به ما از آرمان های اصیل امام چه گفتند که از بچه ها توقع داشته باشیم انقلابی بار بیایند؟مگر هوای شهرما چقدر انقلاب دارد که دهه هفتاد_ هشتادی هامان بیایند بگویند وای چه خوب است که ما داریم در هوای انقلاب نفس میکشیم؟
حقیقت این است که سرمان را مثل کبک کرده ایم توی برف،صبح ها پا میشویم و بی تفاوت میرویم مدرسه یا دانشگاه یا سر کار،سلفی میگیریم ،استوری میگذاریم،یک کمی لایک جمع میکنیم،هی کباب سلطانی و مرغ  سوخاری مان را با خبر سوخاری شدن مردم این ور و آنور دنیا به نیش میکشیم و توی دلمان اندکی هم تاسف میخوریم،حالا اگر خدا خواست و مناسبتی شد یک یادی هم از امام زمان میکنیم و توی دلمان یک "اللهم عجل لولیک الفرج" ی میپرانیم،نه کسی میگوید بابا حق ما این زندگیِ مزخرف نیست،امام گفت تا شرک و کفر هست مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هستیم، حالا کو مبارزه؟ کو حال و هوای بهمن پنجاه و هفت؟ کلا آسه میرویم.آسه می آییم که گربه شاخمان نزند،نه فریادی،نه فغانی،نه حرکتی،راستی از کافی شاپ تازه تاسیس شهرتان چه خبر؟
خلاصه اینکه...متاسفانه همینطور است،خیلی چیزها بد است و سر جایش نیست،و ما یا هیچ کاری نمیکنیم یا نمیدانیم باید چکار کنیم و این خود منجر میشود به اینکه هیچ کاری نکنیم،اما بگذارید برایتان یک منبر بروم: عزیزان من! مسئله اینجاست که در راه خدا از کمی نیرو و امکانات نباید ترسید، قرآن کریم میفرماید که "قل انما اعظکم بواحده ان تقوموا لله مثنی و فرادی"، پیامبر هم به ظاهر تنها بود،امام خمینی هم به ظاهر تنها بود، اما حقیقت این است که هر کسی که خدا را دارد تنها نیست،حتی اگر همه عالم روبرویش باشند.
توی این سالگرد ورود امامی میخواهم بگویم بیایید نا امید نشویم،هر کسی به قدر خودش یک کاری بکند،یک پستی،یک پیامکی،یک فریادی،یک عکس پروفایلی،یک کلاسی،دو دقیقه تاملی،چیزی،کم کم "خود راه بگویدت که چون باید رفت"؛
یادمان باشد ما مبارزه میکنیم برای روزهای خوبی که در راهند،حالا اگر زنده بودیم و دیدیمشان که خدا را شکر،اگر نه هم باز خدا را شکر که برای آمدنشان یک کاری کرده ایم.
و در آخر این جمله چمران عزیز را فرامش نکنیم که میگوید "من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهد و کسی که دنبال نور است، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود"
راستی من میخواستم نامه بنویسم؛
آقای شماره دوازده،سلام!دوازده بهمن تان مبارک:)

و ارادتمند
نامه نویس نسل سوم انقلاب!


#نامه_یازدهم


یا دافع البلایا


بد موقعی است برای نامه نوشتن و خواندن،احتمالا در حال دویدنید،با بیسیمی در دست و بغضی در گلو،اینکه چطور هنوز سرپایید برایم عجیب است..

نمیدانم لحظه فروریختن ساختمان چه حالی شدید،نمیدانم چند نفر از دوستانتان زیر آوار مانده اند،نمیدانم در دل خانواده تان چه غوغایی بر پاست،این نامه را کوتاه مینویسم؛

آقای یازدهم؛سلام!

من فکر میکنم شما یک آتش نشان باشید،اصلا به آتش نشان ها خیلی می آید که یار امام زمان "عج" باشند، بعضی ها فقط حرف میزنند اما آتش نشان ها حقیقتا جانشان را در دست گرفته اند و میدوند توی دل خطر،میدانند ممکن است برگشتی در کار نباشد اما میدوند..

شبیه ابراهیم خلیل بودن راحت نیست،ایمان میخواهد، توکل میخواهد،شجاعت میخواهد و عشق؛ و من فکر میکنم شما همه اش را خیلی خوب دارید..

بیشتر از این نمیخواهم وقتتان را بگیرم، فقط میخواستم بگویم همه ما خیلی برایتان دعا میکنیم،هم برای شما و همه همکارانتان که در تلاشید،هم برای سالم ماندن آنهایی که زیر آوار مانده اند،هم برای دل امام زمان "عج" که میدانم بسیار غصه دار است و اصلا بعید نیست که همان حوالی باشند که گفته اند " ما از احوال شما آگاهیم و چیزی از اوضاع شما بر ما پوشیده نیست"، ما هنوز صاحب داریم،ما هنوز پدر داریم، هیچ وقت تنهایمان نمیگذارید، شما اینها را بهتر از من میدانید آقای شماره یازده!


خدا کند که به حق آیه " قُلْنَا یَا نَارُ کُونِی بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَى إِبْرَاهِیمَ " باقی عملیات هایتان با کمترین تلفات اجرا شود و گمشدگان سالم از آوار بیرون بیایند و مصدومین هر چه زودتر حالشان خوب شود،آمین!


با چشم هایی خیس و قلبی پریشان

نامه نویس


#سیصدوسیزده_نامه