سیصد و سیزده نامه

http://bayanbox.ir/view/1612251084968365897/%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D9%87%D8%A7.jpg

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است



یا علی


کوچک بودم و از اعمال مسجد کوفه چیز زیادی سرم نمیشد، هر جا میرسیدیم مادر میگفت دو رکعت نماز بخوانم و فلان دعا را زمزمه کنم،از مقام آدم و ابراهیم و خضر و نوح و جبرائیل امین که رد شدیم، صحن مسجد بزرگ تر شد، یک نفر به آوای حزین مناجات امیرالمومنین میخواند و با "مولای یا مولای" ش دل آدم میلرزید، رسیدیم به یک ضریح که میگفتند آن طرفش محراب امیر است، حالا را نمیدانم اما آن سال ها برای دیدنش باید یک کمی صف میگرفتیم، زیر لب "مولایَ یا مولای" میخواندم که به ضریح رسیدیم..

در آن یازده سالی که از خدا عمر گرفته بودم برای اولین بار بود که آنطور خشکم میزد،نمیتوانستم از چیزی که میدیدم چشم بر دارم، خانوم های عرب بی صبر تر از آن بودند که به من اجازه اش را بدهند اما اگر میتوانستم ساعت ها سرم را میچسباندم به آن ضریح و از پنجره هایش به آن محراب خیره میماندم،آنجا فقط یک محراب ساده نبود،عجیب بود.. عجیب..

 در همان یک لحظه انگار ابن ملجم را دیدم که بالای سر علی ایستاده و علی سر بر سجده گذاشته است، ناگهان ابن ملجم شمشیرش را فرود آورد و همه جا پر شد از آوای " تهدّمت ولله ارکان الهدی"

 لرزیدم،زمین لرزید، آسمان لرزید،ستون های مسجد لرزید،محراب و منبر لرزید، "مولایَ یا مولای" در گلوی مداح لرزید، گریه ام گرفت، مامان دستم را کشید و گفت باید به باقی اعمال برسیم، نمیتوانستم،پایم قفل شده بود، برگشتم و دوباره در صف ایستادم، رسیدم به محراب،سرم را به آن شبکه ها چسباندم، اینبار جلو تر رفتم، دوباره ابن ملجم شمشیر زهرآگین در دست ایستاده بود و علی در سجده بود ،ناگهان پارچه از صورت ابن ملجم کنار رفت، من بودم و علی سر از سجده برداشت، آن هم من بودم..

بعد از آن انگار هر روز ماجرا تکرار شد.. علی تمام "انسانیت" بود و ابن ملجم تمام "شقاوت"، هر روز ابن ملجمی در من بود که با شمشیر زهر آگین ش میخواست علی را بکشد..

این شب ها و روز ها دائم به این فکر میکنم که از آنروز تا بحال چند بار با اعمال شقاوت آمیزم انسانیتم را کشته ام؟ و آه..

آقای شماره بیست، سلام!

شاید این شب ها در کوفه باشید..شاید جایی کنار همان ضریح نشسته باشید و قرآن به سر گرفته باشید و" بِعَلیٍّ بِعَلیٍّ بِعَلی" هایتان را بلند بلند گریه کرده باشید، شاید با "اشهد ان علی ولی الله " اذان صبح کوفه ناله کرده باشید، شاید هم نجف بوده باشید، شاید کربلا، شاید قم، هر جای دنیا.. فرقی نمیکند، فقط من میدانم که شما علی را خوب میشناسید، میدانید "انسان کامل" بودن یعنی چه، میدانید "خلیفه الله" بودن یعنی چه..قطعا شب قدر شما با ما فرق دارد..

حال ما هم اما، حال مغمومی ست، حال آدم هایی که پدرشان در بستر بیماری افتاده است، حال آدم هایی که میدانند فردا که سر به بالین میگذارند دیگر بابا ندارند، حال سنگینی ست،عجب درد عظیمی ست این یتیمی درد بی درمان یتیمی..

برایمان دعا کنید که ما هم حالمان را به حال شما وصل کنیم، برای ما هم دعا کنید که بفهمیم اگر راه علی شدن باز است، راه ابن ملجم شدن هم باز است، که به این فکر کنیم چه شد که ابن ملجم که از مومنان و خوب های زمان خودش بوده به درجه ای از شقاوت رسید که با افتخار شمشیر زهرآگین بر سر خلیفه ی خدا و قرآن ناطق و فرزند کعبه کوبید؟ برایمان دعا کنید اگر علی هم نیستیم لااقل ابن ملجم نباشیم، دعا کنید خودمان خودمان را یتیم نکنیم..


محتاج دعای شما

نامه نویس

یا مَن الیه یرجع الامر کلّه


راستش من هیچ وقت در هوایی که شما نفس کشیده اید نفس نکشیده ام، هیچ وقت به طور اتفاقی با هم نگاهمان به آسمان نیفتاده است ،هیچ وقت قطراتِ آن بارانی که روی عبای مهربان شما ریخته روی لباس های من نچکیده است،هیچ وقت در هوای گرمی که شما روزه میگرفتید من روزه نبوده ام راستش من با شما "هیچ وقت" های زیادی دارم،هیچ وقت هایی که با وجود این همه سال فاصله حسرتشان دارد در دلم نفسِ عمیق میکشد، ما با شما "هیچ وقت" های زیادی داشته ایم اما کنارِ همه ی این هیچ وقت ها یک "همیشه" ی قشنگ و لطیف و معطر و شیرین و خوش آوا هم وجود داشت.

شما نبودید اما بودید، از یک جایی به بعد نشد که خورشید در آسمان طلوع کند و یاد شما را بر ما نتاباند ، از یک جایی به بعد باران که می آمد شما هم بودید، آسمان که پر از ستاره میشد شما هم بودید، با شکوفه های بهار و گرمای تابستان و عاشقانه های پاییز و برف و باران زمستان شما هم بودید، شما روح خدا را به لحظه لحظه ی ما بخشیده بودید و روح خدا را به این راحتی ها نمیشد از جان لحظه ها گرفت، اما خب، هر کسی اینها را نمیدید!

امام خوب و عزیز و همیشه ی ما سلام!

من و بچه های هم نسل من سخت موقعی به دنیا آمدیم ، حتی حالا که فکر میکنم از بچه های سال های انقلاب و جنگ هم زمان سخت تری به دنیا آمدیم، نسل ما چشم که باز کرد هوای حکومت اسلامی را نفس کشید، اسمش رفت در شناسنامه جمهوری اسلامی، راهپیمایی اش را دیگران رفته بودند،زخمش را دیگران برداشته بودند، جان دادند ، جوان دادند، نفس گذاشتند و هوس را گذاشتند، زجر کشیدند، شکنجه شدند، سوختند، جگرشان پاره پاره شد، تا انقلابمان جان بگیرد!

بچه ماهی اما تا وقتی در آب است هیچ وقت آب را نمیفهمد، ما از وقتی چشم باز کردیم ماهیان اقیانوسِ آرامی بودیم که برایمان ساخته بودند ، قطره ای از اقیانوس را ما نباریده بودیم اما در آن میخوردیم و میخوابیدیم و کیف میکردیم..

عده ای آمدند سرمان را به بازی و خورد و خوراک گرم کردند تا یادمان برود برای چه در این اقیانوس آبی امن و امانیم، کم کم کار به جایی رسید که بعضی ها وجود اقیانوس را هم انکار کردند، گفتند کدام آب؟کدام آبی؟ کدام امن؟ کدام امان؟ کدام اسلام؟ کدام انقلاب؟ کدام بدبخت؟ کدام بیچاره؟ گفتند خسته مان کردید از بس از این حرف ها در گوشمان خواندید..گفتند بگذارید شنایمان را کنیم _همان ها که وجود آب را انکار میکرد_..

نسل ما سخت موقعی به دنیا آمد آقای امام!

حالا دلخوشی ها رنگ عوض کرده، درد ها، دغدغه ها، امیدها، گاهی احساس میکنم وقتی حرف از اقیانوس میزنیم دیگر کسی مارا نمیفهمد، وقتی میگوییم مستضعفین دهان کج میکنند، وقتی میگوییم جهاد مسخره میشویم، وقتی میگوییم انقلاب، وقتی میگوییم اسلام، وقتی میگوییم مبارزه با فقر،مبارزه با ظلم، چپ چپ نگاهمان میکنند..

پدران و مادرانمان روزهایی جنگیدند که حق و باطل بی روتوش و بی نقاب مشخص بودند، ما اما در روزهایی فهمیدیم باید بجنگیم که باطل هم نقاب حق زده بود و به هر کسی میگفتی این باطل است مهر حق ستیزی به پیشانی ات میکوفت..

سخت موقعی به دنیا آمدیم آقا! جاده مِه آلود بود، آب گل آلود، هر روز داریم تنها تر از تنها میشویم و پر زخم تر، گوشمان از حرف ها و تحلیل های بی سر و ته پر است، دلمان از درد و همه این ها از جایی سرچشمه میگیرد که شما را به ما بد فهماندند، شما را اسیر صفحه های کتاب درسی نادوست داشتنی تاریخ کردند و گفتند یک امامی بود و یک مردمی و یک شاه عیاش و ستمگری، مردم آمدند و به رهبری امام، تخت و تاج را از شاه عیاش و ستمگر گرفتند و امام در فلان سال به رحمت خدا پیوست!

پرونده ی شما را برای ما بستند،نگفتند انقلاب ما تازه آغاز دویدن ها بود، نه ایجاد فرصتی برای با خیال آسوده خوردن و خوابیدن، نگفتند ما حالا حالا ها کار داریم، نگفتند انقلاب ما برای نجات همه ی مستضعفین و مظلومان جهان بود تا ظهور حضرت منجی، عکس شما را اول کتاب هایمان زدند و گفتند حالا که انقلاب کردیم با خیال راحت سرتان را مثل کبک در این کتاب ها و تست ها فرو کنید، نگفتند برای چه باید درس بخوانید، نگفتند از خواندنتان قرار است به کجا برسید و باید به درد کجا بخورید،فقط گفتند در حد مرگ بخوانید که یک شغل با کلاس تر و بهتر و پر پول تر نصیبتان شود تا با کیف بیشتری بخوابید و بخورید، چشم های تو اما حرف دیگری داشت، درد دیگری داشت..

مرقد سید مظلومان کجا و کاخ شاهانه ی حالا کجا؟ آرمان ها و درد های شما کجا، دردها و دغدغه های نسل ما کجا؟ شمای واقعی کجا و شمای کتاب تاریخ و دینی کجا؟ قرارمان بر این نبود، بود؟

حرف زیاد است اما از همه شکوه ها و دردودل ها که بگذریم آمدم بگویم ما خیلی دلمان میخواهد برایتان فرزندان خوبی باشیم،ما خیلی دلمان میخواهد راه شما را_همانطور که هست، نه این طوری که نشانمان داده اند_ ادامه بدهیم ،شما هم کمکمان کنید، آقای همیشه پدر..


یَا ذَا الْعِزِّ وَ الْبَقَاء


سلام!

آقای شماره هجده! کجایید؟ دقیقا کجایید؟ اگر در ستاد کسی هستید دقیقا در ستاد چه کسی؟ اگر تبلغ چهره به چهره میکنید برای چه کسی؟ در کدام خیابان؟ در کدام اتوبوس؟ در کدام صف نانوایی؟ در کدام محل؟ اگر با تلفن همراهتان حرف میزنید یا پیام میفرستید با چه لحنی صحبت میکنید و مینویسید؟

سیاست شما را هم خسته میکند؟ شما هم دلتان از این حجم از دروغ و تهمت و افترا و حرف مفت میگیرد؟ شما هم دلتان به حال مردمی که سفره شان از نان خالی ست و گوششان از دروغ پر، و بین این پر و خالی متحیر مانده اند میسوزد؟

گاهی مغزم دود میکند از این همه ناجوانمردی و بی اخلاقی و به هر شیوه ای برای رای آوردن متوسل شدن! از این همه رنگ عوض کردن! از این همه به بیراه رفتن فرزندان امام روح الله! و یک سوال خیلی بزرگ سنجاق میشود به سرتا پای روحم که " چرا اینطوری شد؟" 

خسته ام و متحیر و کلافه! گاهی دلم میخواهد این روزها با هر نتیجه ای که دلش میخواهد زودتر تمام شود تا یک کمی نفس راحت بکشم! تا یک کمی یادم برود چیزهایی که دیده ام و شنیده ام و خوانده ام را!

اما بعد صدایی در گوشم میگوید : همین به دنبال راحتی رفتن بود که فرزندان روح الله را به این روز انداخت.. همین آسایش طلبی.. همین فرار از درد و مبارزه بود که در سرتاسر تاریخ ما را به خاک ذلت نشاند..همین تن پروری.. همین بی دغدغگی.. همین فرار از دیدن و شنیدن و خواندن حقیقت.. همین چاق و چله کردن نفس با بهانه های ریز و درشت..

راستی چه تضمینی هست که عاقبت ما ختم به خیر شود و ما هم اگر به قدرتی رسیدیم و طرفدارانی پیدا کردیم و مقام و شوکتی برایمان پدیدار شد، خودمان را نبازیم؟

دعایمان کنید آقای هجده!


یک چیز دیگر هم که این روزها زیاد به آن فکر میکنم این است که آخرِ آخرش هر کسی هم که رای بیاورد، تا مردم خودشان نخواهند اوضاع تغییر کند اتفاق خاص الخاصی نمی افتد! یعنی سنت الهی این است که " إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَومٍ حَتّىٰ یُغَیِّروا ما بِأَنفُسِهِم" ، مگر نه چه کسی از مولا علی "ع" شایسته تر و بهتر برای حاکمیت اسلام بود؟ آیا در دوران علی "ع" همه چیز گل و بلبل شد و دیگراز فقر و دزدی و فساد و گناه خبری نبود؟ نه!

حقیقت این است که ما مادامی که بنشینیم و دست روی دست بگذاریم تا یک منجی بیاید و وردی بخواند و وضع ما را درست کند تا ما راحت و بی دغدغه زندگی کنیم و بخوریم و بخوابیم، حتی اگر خود حضرت ولی عصر ارواحنا فداه هم رییس جمهور بشوند مردم با ایشان همان کاری را میکنند که با جدشان علی "ع" کردند، کما اینکه اگر مردم به این درک رسیده بودند که دولت کریمه امام زمان باید " از خود مستضعفین و با مستضعفین و برای مستضعفین" باشد تا بحال چشممان به جمال حضرتش منور میشد..

و خب قطعا یک دولت خوب در رساندن مردم به این فهم که "به جای چشم انتظار کمک شرق و غرب و شمال و جنوب بودن، خودمانیم که #میتوانیم طرحی نو در اندازیم و فردایمان را بسازیم" تاثیر غیر قابل انکاری دارد..

باشد که مردممان با چشمانی بااااز انتخاب کنند که ان شاء الله همین هم خواهد شد!

بمنّه و کرمه :)


 #سیصدوسیزده_نامه