سیصد و سیزده نامه

http://bayanbox.ir/view/1612251084968365897/%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D9%87%D8%A7.jpg

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

#نامه_بیست‌وپنجم


یا انیس القلوب


این دلِ آدمی به راستی حیرت انگیز است!

از یک طرف خیلی جا دار و بزرگ است، آن‌قدر که می‌توان با آن همه دنیا و هر چه در آن است را دوست داشت، از یک طرف هم گاهی وقت ها می‌بینیم انگار خیلی کوچک است!

مثلا وقتی درِ دلمان را به روی یک محبت جدید باز می‌کنیم، می‌بینیم آن قبلی ها دارند ناراحتی می‌کنند! انگار جایشان تنگ شده باشد! هی غر می‌زنند، هی شکایت می‌کنند، هی دعوایشان می‌شود، بعد هم اگر به حرفشان گوش نکنیم چمدانِ رفتنشان را می‌بندند و یکی یکی می‌روند، آخرش آدم مجبور می‌شود یکی از محبت ها را در دلش نگه دارد و بی خیال آن یکی شود! :/

مادربزرگ می‌گوید: "طبع آدم با مصرف همزمانِ بعضی چیزها نمی‌سازد، مثل خربزه با عسل! دلِ آدم در این موارد بدتر است، بعضی چیزها را نمی‌شود با هم دوست داشت.. "


آقایِ یارِ بیست و پنجم؛ سلام!

این‌که آدم مراقب درهای دلش باشد خیلی سخت است. نه؟

آخر می‌دانید؟ ما خیلی دوست داریم مراقب درهای دلمان باشیم. اصلا هم نمی‌خواهیم درِ دل‌هایمان را به روی هر محبتی باز کنیم، می‌دانیم دلِ آدم جای ارزشمندی است و هرکسی در آن جایی ندارد... می‌دانیم ها! اما .. بعضی وقت ها که چشم هایمان خواب آلود است و حواسمان نیست، لای در را باز می‌گذاریم و چند تا محبت که انگار پشت در منتظر بودند، هجوم می آورند به قلبمان و غارتش می‌کنند! آن هم چه غارتی!

بعضی محبت ها هم انقدر ظاهر قشنگ و جذاب و شیرین و رنگارنگی دارند که دست و دلمان می‌لرزد و نمی‌توانیم در را برایشان باز نکنیم!

مثل حافظ نیستیم که می‌گوید:


پاسبانِ حرمِ دل شده ام شب همه شب

تا در این پرده جز اندیشه ی او نگذارم!


... بعدها که می‌بینیم محبت های قبلی  چمدانشان را بسته اند و دارند یکی یکی از دلمان می‌روند می‌فهمیم چه اشتباهی کردیم! _اگر بفهمیم!_

مثلا می‌بینیم دیگر رغبت چندانی به انجام کارهای خوب نداریم، بی خیالِ بیچاره‌ها و فقیرها و یتیم ها شده ایم، اصلا به ما چه ظالمان به مظلومان ستم می‌کنند؟ به ما چه دنیا دست چه کسی است؟

تمام فکر و ذکرمان می‌شود کیف کردن و خوش گذرانی خودمان!

امان از محبت دنیا وقتی جای محبت های خوب قبلی را می‌گیرد.. کاش پاسبانانِ بهتری بودیم..


این دلِ آدمی به راستی حیرت انگیز است! خیلی بزرگ است اما قانون های عجیبی دارد، مهم ترین‌ ش شاید همین باشد که نمی‌تواند هر محبتی را در خودش جا بدهد و باز کردن درِ ورود برای بعضی محبت ها مساوی است با باز کردن درِ خروج برای بعضی دیگر و باز هم به قولِ خواجه حافظِ شیرازی:


خلوت دل نیست جایِ صحبتِ اضداد

"دیو" چو بیرون رود "فرشته" درآید!


دعا کنید بیشتر مراقبِ عبور و مرور و دیو ها و فرشته ها در خلوتِ دلمان باشیم.


ارادتمندِ شما

نامه نویس! :)


#سیصدوسیزده_نامه


#نامه_بیست‌وچهارم


آدم ها وقتی کمی بزرگ میشوند و میفهمند به دنیا نیامده اند که فقط بخورند و بخوابند و درک میکنند غیر از مشکلات پیشِ پا افتاده ی خودشان مسائل مهم تری هم در دنیا وجود دارد، قله های زیادی را رو به رویِ خودشان میبینند.

قله هایی که باید بروند فتحشان کنند..

البته اینطور نیست که هر کس هر قله ای را که دلش میخواهد فتح کند، باید نگاه کند ببیند کدام قله _ یا قله ها_ برای اوست.

ناگفته نماند که پیدا کردنِ آن قله کارِ راحتی نیست ، اما لحظه ای که آدم قله اش را پیدا میکند لحظه بسیار خجسته ای‌ست!

اولش گل از گلش میشکفد، میپرد در هوا و دست هایش را میزند بهم و میگوید "عاخ جون! قله م رو پیدا کردم!" و دوان دوان به سمت قله اش میرود برایِ فتحی به یاد ماندنی!

اما چند روزی که بگذرد، چند تپه را که رد کند، پایش که چند تا خراش بردارد، زوزه ی گرگ ها که به گوشش برسد، کم کم ذوقش را از دست میدهد، هی دلش میخواهد پرچمش را بزند روی همین تپه های بین راه و بگوید " خب من وسعم در حدِ فتحِ همین تپه بود!" در حالی که خودش میداند قدرتِ فتح قله را هم دارد، فقط انگیزه اش کم شده است.


آقای شماره بیست و چهارم، سلام!

این نامه را از روی یکی از تپه های بین راه مینویسم، باتری ام دارد تمام میشود، باتری خودم را میگویم! ، دلم میخواهد پرچمم را همین جا بگذارم و بگویم " خب.. متاسفانه وسعِ من در همین حد بود!" اما خودم میدانم که قدرتم از فتحِ آن قله ای که قرار بود مقصدم باشد هم بیشتر است.

اصلا قدرت آدم ها به قدرت خدا وصل است، هر چقدر بخواهند خدا از فضل خودش به آنها میبخشد ، آدم ها هستند که در طلب کوتاهی میکنند.

داشتم میگفتم.. نشستم روی تپه و به قله ام نگاه میکنم، راه زیادی باقی مانده است، یک نفر توی دلم میگوید" بی خیال! بی خیال!" 

گوشم را میگیرم که صدایش را نشنوم، میخواستم از شما بخواهم برایم دعا کنید، شنیده ام شما از کوه ها محکم ترید و در عزمتان از همه راسخ تر.

میشود برایم یک دعای محکم کنید؟ یک دعای محکم تر از کوه..

قشنگ نیست که من روی تپه ای نشسته باشم و قله ها در انتظار ایستاده...


با ارادت های فراوان

نامه نویس!


#سیصدوسیزده_نامه 


#نامه_بیست‌وسوم


یا خیرالمطلوبین


"تمنا" همان خواستن است، اما نه یک خواستنِ معمولی، یک خواستنِ خیلی خیلی عجیب و بزرگ، نمی‌دانم چطور باید تعریفش کنم اما تمنا طوری ست که خواستن ها و آرزوها را در چهره و حرف و رفتار آدمی نمایان می‌کند، تمنا آدم ها را تغییر میدهد، عجیب هم تغییر میدهد!

آقای شماره بیست و سه؛ سلام!

در حدیث است که "من تمنی شیئا و هو الله عزوجل رضی لم یخرج من الدنیا حتی یعطاه*" 

یعنی "کسی که تمنای چیزی را کند که موجب رضای خداست از دنیا بیرون نمی رود مگر به آن برسد."

اولش که شنیدم برابرش جبهه گرفتم، گفتم "نه! اصلا هم اینطور نیست، من خیلی چیز ها را می‌خواستم که مورد رضای خدا هم بوده است اما به دستشان نیاورده ام!"

گفتند تمنا چیزی فرای خواستنِ معمولی است، دیدم راست می‌گویند، بعد انگار خاطره ها جلوی چشم هایم زنده شد؛

یاد رفیقِ همسفرم افتادم که صد و ده روز قبل از تولدش نیت زیارت عاشورا خواندن کرده بود تا روز تولدش نجف باشد، بعد از آن هر کجا برای کربلا اسم می‌نوشتند او هم ثبت نام می‌کرد، یادم می آید همان روزهای سفر وقتی شب ها خسته و بی رمق به محل اسکان می‌رسیدیم و سر را روی بالش نگذاشته خوابمان می‌برد او می‌نشست یک گوشه تاریکی و با گوشی اش زیارت عاشورا می‌خواند، یادم می آید نتایج قرعه کشی عتبات دانشجویی همان روزها آمد، اسمش در نیامده بود، بغضش را یادم هست، انگار بزرگترین امیدش برای رفتن را از دست داده بود، آن شب اما زیارت عاشورایش را یک طور دیگر خواند، حالا می‌توانم بگویم زیارت عاشورایش را با "تمنا" خواند، با یک بی قراری ، با یک دلتنگی عجیب، با یک دل شکستگی بزرگ، با یک انقطاع از عالم و آدم و این جمله که "شما اگر بخواهید میتوانید".

بعد از آن هم این طرف و آن طرف اسمش را نوشت اما هربار اتفاقی می افتاد که نمی‌شد، ده روز قبل از تولدش گفت دارد می‌رود، نه او باورش می‌شد نه من! اما تولدش را همان جایی بود که دلش می‌خواست..

تمنا یعنی حال و روزِ رفیقِ عاشق پیشه ام که عشق بیچاره اش کرده بود، شب و روزش شده بود اشک، چقدر لاغر شده بود، چقدر بی تابی میکرد، چقدر می‌سوخت و میساخت و می‌خواست، ما هم اول برای بهتر شدن حال خودش دعا می‌کردیم و بعد برای برآورده شدن آرزوی تقریبا محالش اما حالا منتظریم تا بعد از ماه صفر پای سفره عقدش بنشینیم.

یاد اولین کربلای خودم افتادم، یادِ شبِ هفتم محرم، آن لحظه ای که مداح گفت: "بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا" ، نمی‌دانم آن لحظه چه اتفاقی افتاد اما واقعا ترسیدم، ترسیدم و انگار بندبند وجودم رنگ التماس گرفته باشد، رنگِ با تمام وجود خواستن، رنگِ تمنا، همان سال کربلای مان جور شد.

تمنا شاید همان چیزی باشد که در صدای شهید حججی در وصیتش برای پسرش شنیدیم، آن لرزش صدا که از لرزیدن قلب خبر میداد، آن طلب عاشقانه برای " رسیدن به سعادت". 

تمنا همان چیزی‌ ست که می آید همه معادله ها را بهم میزند و راه های بسته را باز می کند " اگر خدا راضی باشد"!

آقای بیست و سوم!

چند روز پیش از روبروی جمکران می‌گذشتیم، شروع کردم به شعر خواندن: "تا کی به تمنایِ وصالِ تو یگانه.."

می‌خواستم بقیه اش را بخوانم که سوالی مرا به سکوت وا داشت: "اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه؟ "

جواب منفی بود.. حقیقت این بود که من تمنا نداشتم، اشکی نداشتم، من که التماسی در وجودم نبود، حالا شاید در روضه ای وقتی مداح میگفت " اللهم عجل لولیک الفرج" یک آمین سوزناکی روانه آسمان می‌کردم، یا وقتی فشار زندگی کلافه ام میکرد یادش می افتادم و می‌گفتم " اگر شما بودید مشکلی نبود" یا " چرا نمی آیید که این مشکل ها نباشد؟"

ما برای رسیدن به امام (عج) آنقدر که باید تمنا نداریم.

من که جامانده ام اما آنطور که میگویند پیاده روی اربعین معنای واقعی "تمنا" ست، تمنای رسیدن به محبوب؛

با تنِ خسته، با پای زخمی، با شانه ای دردمند، با چشم اشکبار، اربعین تمنای رسیدن به امام است.

خوشبحال آن هایی که این روزها راه و رسم تمنا را یاد گرفته اند،

آقای یاور!

کاش سفارش کنید جرعه ای از باده ی عاشقی را که به اربعینیان چشانده اند به ما جاماندگان هم بچشانند تا ما هم راه و رسم تمنا کردن را بیاموزیم.


ارادتمند شما

نامه نویسِ باز هم جامانده!


*بحارالانوار جلد 71 صفحه 261


#سیصدوسیزده_نامه