سیصد و سیزده نامه

http://bayanbox.ir/view/1612251084968365897/%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D9%87%D8%A7.jpg

۲ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

یا نعم الطبیب


 وسط این همه گرما سرماخورده ام و ناخوش افتاده‌ام کنجِ خانه؛ دیروز بعد از یک هفته مدارا با بیماری ام دیدم که اینطور نمی‌شود، عملکرد روزمره ام دچار اختلال شده است انگار، از سر ناچاری رفتم دکتر و حالا احساس می‌کنم به برکت یک کیسه پر از داروهای رنگارنگ چنان سیستم ایمنی بدنم از بین رفته است و ضعف وجودم را گرفته است که عملکرد روزمره ام به صفر رسیده است. :) 


 دکتر سلام! نامه ام با غر شروع شد. نه؟ ببخشید اما نمی‌دانم چرا وقتی به شما و همکارانتان فکر می‌کنم حسی که در وهله اول ذهنم را پر میکند حسِّ زیاد مثبتی نیست. شما برایم با درد و رنج و علاف شدن در صندلی های سرد مطب و منشی های نه چندان خوش اخلاقی تداعی می‌شوید که دائم برایمان می‌گویند که " آقا/ خانوم دکتر هیچ وقتِ خدا وقتشان خالی نیست و این مشکل شماست که مریض و درمانده اید، ما سرمان شلوغ است خب!" و وقتی که بعد از پشت سر گذاشتن "منت‌ها و مدت‌ها " به درگاهتان راه پیدا می‌کنیم رو به رو می‌شویم با آدمی که خیلی خشک روی صندلی اش نشسته، سر تکان می‌دهد یعنی که: بگو! بعد خیلی وقت ها بدون اینکه بپرسد یا کامل معاینه مان کند نسخه را می‌دهد دستت و می‌گوید: به سلامت! می‌دانید؟ راستش مریض دلش می‌خواهد بیشتر شرح بدهد، بگوید که چند شب بی خوابی کشیده و چقدر اذیت شده، بگوید چهره اش بهم ریخته و ناراحت است، بگوید بی‌طاقت شده است و با بچه اش زیاد دعوایش می‌شود، اصلا دلش می‌خواهد یک کمی گِله کند از منشی یا بگوید چقدر احساس پیروزی می‌کرده وقتی بعد از چند ماه موفق شده ست چنین نوبت ارزشمندی را به دست بیاورد اما همه ی حرف هایش توی گلویش خشک می‌شود و با تشکر می‌رود.

 البته می‌دانم که تعمیم این تصور به همه دکتر ها درست و اخلاقی نیست و یک طرفه به قاضی رفتن است اما حالا که به شما رسیده ام دلم می‌خواهد از نامهربانی هایی که دیده ایم برایتان بگویم؛ چون شما و دوستان شما فرق دارید. شما از آن دکترهایی هستید که تشنه شنیدن لفظ "دکتر دکتر" نیستید، شأن انسانی برایتان اهمیت دارد، آنقدر که سعی می‌کنید در تمام جنبه های حرفه تان رعایتش کنید، از صندلی های مطب گرفته تا انتخاب منشی و رفتار خودتان، شما می‌دانید که قسمتی از درمان در ارتباط حسنه ی درمانگر و درمانجو اتفاق می‌ افتد، پس با دقت به حرف ها گوش می‌دهید و می‌پرسید. بیمارتان را یک توده گوشتی مملو از سلول های سرطانی یا مقادیری ویروس و میکروب نمی‌بینید، شما می‌دانید که حالِ روح چقدر مهم است و بر جسم اثر می‌گذارد، پس قبل از اینکه برای دخترک دبیرستانی ناگهان دچار درد و تپش قلب شده چند ورق پروپرانولول تجویز کنید از حالِ دلش می‌پرسید.

 از اینکه در مدرسه اتفاقی افتاده است؟ عاشق شده است؟ با کسی که دوستش داشته دعوایش شده؟ همیشه هم چند جمله قشنگ برای این موقعیت ها در جیب دارید، طبیبانه حرفی می‌زنید یا نصیحتی می‌کنید که عینِ درمان است. آرامش بخش و حال خوب کن. پروپرانولول تر از هر قرصی در دنیا! 

این را هر دکتری نمی‌داند که قدرتِ خوب کنندگی سوپِ مامانِ خانه از قرص سرماخوردگی بیشتر است، یا مادربزرگ ها همیشه جوشانده های بدمزه ای دارند که حال آدم را واقعا عوض می‌کنند و سرفه های ممتد اعصاب خوردکنش را قطع می‌کند. قدرتِ عشق و اعتقاد را هر کسی باور نمی‌کند.

توی ذهنِ من شما از آن هایی هستید که نه تنها بالای نسخه شان، که بالای ذهنشان حک شده است " یا من اسمه دوا، و ذکره شفا" .. می‌دانید که شفا فقط و فقط در دستان خداست و قدرت شفابخشی را به هر کس و هر چیزی که بخواهد می‌دهد، می‌دانید شما هم باید قبل از هر نسخه پیچیدنی از خدا بخواهید نسخه ی خوب شدن آن بیمار را به دلِ خودکارتان بیندازد و با هر مهر زدنی برای شفای مراجعتان صمیمانه دعا می‌کنید و با یک لبخند و خداحفظی گرم بدرقه شان می‌کنید، آن وقت حالِ روحی کسی که پیشتان آمده آنقدر دگرگون می‌شود که روند سلامتی اش را سریع تر می‌کند.

 آقای شماره بیست و هفت! فکر می‌کنم نوبتم تمام شد. پشت در آدم های زیادی نشسته اند که هم آن ها دوست دارند شما را ببینند هم من دوست دارم شما آن ها را ببینید‌، دیگر زحمت را کم می‌کنم، فقط آمده بودم برای حالِ دلم چند ورقی تقویتی بگیرم. 

یا مَن لا یُرجی الّا فضله


 ماه رمضان خیلی ماهِ حضرتِ اباعبدلله (ع) است انگار! البته کدام ماه است که ماهِ حضرتِ اباعبدلله (ع) نباشد؟ اما انگار ماه رمضان یک طورِ ویژه ای به ارباب (ع) متصل باشد، آدم چه بخواهد چه نخواهد از بعد از ظهر به بعد یادِ امام (ع) می افتد، انگار آدم با همه وجودِ خودش میشود روضه خوان! با لب های ترک ترک، با گلوی خشک شده، با تنِ بی رمق.. آه که پیوندی ست عجیب بینِ غروب های این ماه و اربابِ ما.. 

 از آخرین غروب های ماه مبارک برایتان می‌نویسم آقایِ بیست و شش م! و فکر میکنم احتمالا حالا نشسته اید یک گوشه و با چشم های بارانی زیارت عاشورا میخوانید یا زیر لب روضه ای برای زمزمه دارید.. سلام بر شما و نماز و روزه و عبادت و زیارت هایِ شما! ما هر سال اولِ ماه خدا با خودمان می‌گوییم: " ترسم که به جایی نرسم این رمضان هم / بسیاااار به عمرم رمضان آمده.. رفته...* 

" غروب است، در این لحظات آخر با خودمان فکر می‌کنیم ماه رمضانِ امسال هم مثلِ همان رمضان های هرسال چقدر زود آمد و رفت! ما کجا بودیم این همه روز؟ چرا دوباره یادمان رفت؟ و با اندوه فکر میکنیم آیا می‌شود این روزهای آخر کاری کرد که مثلِ قبل با دستِ خالی شهر خدا را بدرود نگوییم و دوباره نشویم همان آدم قبل از رمضان که بودیم؟

غروب است، یاد یاوران بزرگوار حضرت ارباب (ع) افتادم، یادِ جنابِ زهیر ، جنابِ حر.. یاد همه آنهایی که همین لحظه های آخر به خود آمدند و دست پر هم رفتند.. یادم افتاد : این حسین (ع) است که با خود همه را خواهد برد.. حتی آن‌هایی که هر سال به خودشان قول می‌دهند اما باز حواسشان پرت می‌شود، همان ها که وقتی سوتِ حرکت قطار را می‌شنوند تازه به خودشان می‌آیند! غروب است و ما دقیقه نودی ها مثلِ همیشه جز کرامت ارباب (ع) دست آویزِ دیگری نداریم! که تنها وسیله سعادت دنیا و آخرتِ ما همین است.. همین حُب.. همین اتصال.. آمده ایم بگوییم شما هم اگر می‌شود میان نجواهای عاشقانه تان با حضرتِ سفینة النجاة(ع) برای ما غرق شدگانِ لحظه آخری دعایی کنید ای کاش.. 


 با فروتنی،

یک نامه نویسِ لحظه آخری!


* شعر از آقای محمدمهدی سیار است.