سیصد و سیزده نامه

http://bayanbox.ir/view/1612251084968365897/%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D9%87%D8%A7.jpg

یا نعم الطبیب


 وسط این همه گرما سرماخورده ام و ناخوش افتاده‌ام کنجِ خانه؛ دیروز بعد از یک هفته مدارا با بیماری ام دیدم که اینطور نمی‌شود، عملکرد روزمره ام دچار اختلال شده است انگار، از سر ناچاری رفتم دکتر و حالا احساس می‌کنم به برکت یک کیسه پر از داروهای رنگارنگ چنان سیستم ایمنی بدنم از بین رفته است و ضعف وجودم را گرفته است که عملکرد روزمره ام به صفر رسیده است. :) 


 دکتر سلام! نامه ام با غر شروع شد. نه؟ ببخشید اما نمی‌دانم چرا وقتی به شما و همکارانتان فکر می‌کنم حسی که در وهله اول ذهنم را پر میکند حسِّ زیاد مثبتی نیست. شما برایم با درد و رنج و علاف شدن در صندلی های سرد مطب و منشی های نه چندان خوش اخلاقی تداعی می‌شوید که دائم برایمان می‌گویند که " آقا/ خانوم دکتر هیچ وقتِ خدا وقتشان خالی نیست و این مشکل شماست که مریض و درمانده اید، ما سرمان شلوغ است خب!" و وقتی که بعد از پشت سر گذاشتن "منت‌ها و مدت‌ها " به درگاهتان راه پیدا می‌کنیم رو به رو می‌شویم با آدمی که خیلی خشک روی صندلی اش نشسته، سر تکان می‌دهد یعنی که: بگو! بعد خیلی وقت ها بدون اینکه بپرسد یا کامل معاینه مان کند نسخه را می‌دهد دستت و می‌گوید: به سلامت! می‌دانید؟ راستش مریض دلش می‌خواهد بیشتر شرح بدهد، بگوید که چند شب بی خوابی کشیده و چقدر اذیت شده، بگوید چهره اش بهم ریخته و ناراحت است، بگوید بی‌طاقت شده است و با بچه اش زیاد دعوایش می‌شود، اصلا دلش می‌خواهد یک کمی گِله کند از منشی یا بگوید چقدر احساس پیروزی می‌کرده وقتی بعد از چند ماه موفق شده ست چنین نوبت ارزشمندی را به دست بیاورد اما همه ی حرف هایش توی گلویش خشک می‌شود و با تشکر می‌رود.

 البته می‌دانم که تعمیم این تصور به همه دکتر ها درست و اخلاقی نیست و یک طرفه به قاضی رفتن است اما حالا که به شما رسیده ام دلم می‌خواهد از نامهربانی هایی که دیده ایم برایتان بگویم؛ چون شما و دوستان شما فرق دارید. شما از آن دکترهایی هستید که تشنه شنیدن لفظ "دکتر دکتر" نیستید، شأن انسانی برایتان اهمیت دارد، آنقدر که سعی می‌کنید در تمام جنبه های حرفه تان رعایتش کنید، از صندلی های مطب گرفته تا انتخاب منشی و رفتار خودتان، شما می‌دانید که قسمتی از درمان در ارتباط حسنه ی درمانگر و درمانجو اتفاق می‌ افتد، پس با دقت به حرف ها گوش می‌دهید و می‌پرسید. بیمارتان را یک توده گوشتی مملو از سلول های سرطانی یا مقادیری ویروس و میکروب نمی‌بینید، شما می‌دانید که حالِ روح چقدر مهم است و بر جسم اثر می‌گذارد، پس قبل از اینکه برای دخترک دبیرستانی ناگهان دچار درد و تپش قلب شده چند ورق پروپرانولول تجویز کنید از حالِ دلش می‌پرسید.

 از اینکه در مدرسه اتفاقی افتاده است؟ عاشق شده است؟ با کسی که دوستش داشته دعوایش شده؟ همیشه هم چند جمله قشنگ برای این موقعیت ها در جیب دارید، طبیبانه حرفی می‌زنید یا نصیحتی می‌کنید که عینِ درمان است. آرامش بخش و حال خوب کن. پروپرانولول تر از هر قرصی در دنیا! 

این را هر دکتری نمی‌داند که قدرتِ خوب کنندگی سوپِ مامانِ خانه از قرص سرماخوردگی بیشتر است، یا مادربزرگ ها همیشه جوشانده های بدمزه ای دارند که حال آدم را واقعا عوض می‌کنند و سرفه های ممتد اعصاب خوردکنش را قطع می‌کند. قدرتِ عشق و اعتقاد را هر کسی باور نمی‌کند.

توی ذهنِ من شما از آن هایی هستید که نه تنها بالای نسخه شان، که بالای ذهنشان حک شده است " یا من اسمه دوا، و ذکره شفا" .. می‌دانید که شفا فقط و فقط در دستان خداست و قدرت شفابخشی را به هر کس و هر چیزی که بخواهد می‌دهد، می‌دانید شما هم باید قبل از هر نسخه پیچیدنی از خدا بخواهید نسخه ی خوب شدن آن بیمار را به دلِ خودکارتان بیندازد و با هر مهر زدنی برای شفای مراجعتان صمیمانه دعا می‌کنید و با یک لبخند و خداحفظی گرم بدرقه شان می‌کنید، آن وقت حالِ روحی کسی که پیشتان آمده آنقدر دگرگون می‌شود که روند سلامتی اش را سریع تر می‌کند.

 آقای شماره بیست و هفت! فکر می‌کنم نوبتم تمام شد. پشت در آدم های زیادی نشسته اند که هم آن ها دوست دارند شما را ببینند هم من دوست دارم شما آن ها را ببینید‌، دیگر زحمت را کم می‌کنم، فقط آمده بودم برای حالِ دلم چند ورقی تقویتی بگیرم. 

یا مَن لا یُرجی الّا فضله


 ماه رمضان خیلی ماهِ حضرتِ اباعبدلله (ع) است انگار! البته کدام ماه است که ماهِ حضرتِ اباعبدلله (ع) نباشد؟ اما انگار ماه رمضان یک طورِ ویژه ای به ارباب (ع) متصل باشد، آدم چه بخواهد چه نخواهد از بعد از ظهر به بعد یادِ امام (ع) می افتد، انگار آدم با همه وجودِ خودش میشود روضه خوان! با لب های ترک ترک، با گلوی خشک شده، با تنِ بی رمق.. آه که پیوندی ست عجیب بینِ غروب های این ماه و اربابِ ما.. 

 از آخرین غروب های ماه مبارک برایتان می‌نویسم آقایِ بیست و شش م! و فکر میکنم احتمالا حالا نشسته اید یک گوشه و با چشم های بارانی زیارت عاشورا میخوانید یا زیر لب روضه ای برای زمزمه دارید.. سلام بر شما و نماز و روزه و عبادت و زیارت هایِ شما! ما هر سال اولِ ماه خدا با خودمان می‌گوییم: " ترسم که به جایی نرسم این رمضان هم / بسیاااار به عمرم رمضان آمده.. رفته...* 

" غروب است، در این لحظات آخر با خودمان فکر می‌کنیم ماه رمضانِ امسال هم مثلِ همان رمضان های هرسال چقدر زود آمد و رفت! ما کجا بودیم این همه روز؟ چرا دوباره یادمان رفت؟ و با اندوه فکر میکنیم آیا می‌شود این روزهای آخر کاری کرد که مثلِ قبل با دستِ خالی شهر خدا را بدرود نگوییم و دوباره نشویم همان آدم قبل از رمضان که بودیم؟

غروب است، یاد یاوران بزرگوار حضرت ارباب (ع) افتادم، یادِ جنابِ زهیر ، جنابِ حر.. یاد همه آنهایی که همین لحظه های آخر به خود آمدند و دست پر هم رفتند.. یادم افتاد : این حسین (ع) است که با خود همه را خواهد برد.. حتی آن‌هایی که هر سال به خودشان قول می‌دهند اما باز حواسشان پرت می‌شود، همان ها که وقتی سوتِ حرکت قطار را می‌شنوند تازه به خودشان می‌آیند! غروب است و ما دقیقه نودی ها مثلِ همیشه جز کرامت ارباب (ع) دست آویزِ دیگری نداریم! که تنها وسیله سعادت دنیا و آخرتِ ما همین است.. همین حُب.. همین اتصال.. آمده ایم بگوییم شما هم اگر می‌شود میان نجواهای عاشقانه تان با حضرتِ سفینة النجاة(ع) برای ما غرق شدگانِ لحظه آخری دعایی کنید ای کاش.. 


 با فروتنی،

یک نامه نویسِ لحظه آخری!


* شعر از آقای محمدمهدی سیار است. 

#نامه_بیست‌وپنجم


یا انیس القلوب


این دلِ آدمی به راستی حیرت انگیز است!

از یک طرف خیلی جا دار و بزرگ است، آن‌قدر که می‌توان با آن همه دنیا و هر چه در آن است را دوست داشت، از یک طرف هم گاهی وقت ها می‌بینیم انگار خیلی کوچک است!

مثلا وقتی درِ دلمان را به روی یک محبت جدید باز می‌کنیم، می‌بینیم آن قبلی ها دارند ناراحتی می‌کنند! انگار جایشان تنگ شده باشد! هی غر می‌زنند، هی شکایت می‌کنند، هی دعوایشان می‌شود، بعد هم اگر به حرفشان گوش نکنیم چمدانِ رفتنشان را می‌بندند و یکی یکی می‌روند، آخرش آدم مجبور می‌شود یکی از محبت ها را در دلش نگه دارد و بی خیال آن یکی شود! :/

مادربزرگ می‌گوید: "طبع آدم با مصرف همزمانِ بعضی چیزها نمی‌سازد، مثل خربزه با عسل! دلِ آدم در این موارد بدتر است، بعضی چیزها را نمی‌شود با هم دوست داشت.. "


آقایِ یارِ بیست و پنجم؛ سلام!

این‌که آدم مراقب درهای دلش باشد خیلی سخت است. نه؟

آخر می‌دانید؟ ما خیلی دوست داریم مراقب درهای دلمان باشیم. اصلا هم نمی‌خواهیم درِ دل‌هایمان را به روی هر محبتی باز کنیم، می‌دانیم دلِ آدم جای ارزشمندی است و هرکسی در آن جایی ندارد... می‌دانیم ها! اما .. بعضی وقت ها که چشم هایمان خواب آلود است و حواسمان نیست، لای در را باز می‌گذاریم و چند تا محبت که انگار پشت در منتظر بودند، هجوم می آورند به قلبمان و غارتش می‌کنند! آن هم چه غارتی!

بعضی محبت ها هم انقدر ظاهر قشنگ و جذاب و شیرین و رنگارنگی دارند که دست و دلمان می‌لرزد و نمی‌توانیم در را برایشان باز نکنیم!

مثل حافظ نیستیم که می‌گوید:


پاسبانِ حرمِ دل شده ام شب همه شب

تا در این پرده جز اندیشه ی او نگذارم!


... بعدها که می‌بینیم محبت های قبلی  چمدانشان را بسته اند و دارند یکی یکی از دلمان می‌روند می‌فهمیم چه اشتباهی کردیم! _اگر بفهمیم!_

مثلا می‌بینیم دیگر رغبت چندانی به انجام کارهای خوب نداریم، بی خیالِ بیچاره‌ها و فقیرها و یتیم ها شده ایم، اصلا به ما چه ظالمان به مظلومان ستم می‌کنند؟ به ما چه دنیا دست چه کسی است؟

تمام فکر و ذکرمان می‌شود کیف کردن و خوش گذرانی خودمان!

امان از محبت دنیا وقتی جای محبت های خوب قبلی را می‌گیرد.. کاش پاسبانانِ بهتری بودیم..


این دلِ آدمی به راستی حیرت انگیز است! خیلی بزرگ است اما قانون های عجیبی دارد، مهم ترین‌ ش شاید همین باشد که نمی‌تواند هر محبتی را در خودش جا بدهد و باز کردن درِ ورود برای بعضی محبت ها مساوی است با باز کردن درِ خروج برای بعضی دیگر و باز هم به قولِ خواجه حافظِ شیرازی:


خلوت دل نیست جایِ صحبتِ اضداد

"دیو" چو بیرون رود "فرشته" درآید!


دعا کنید بیشتر مراقبِ عبور و مرور و دیو ها و فرشته ها در خلوتِ دلمان باشیم.


ارادتمندِ شما

نامه نویس! :)


#سیصدوسیزده_نامه


#نامه_بیست‌وچهارم


آدم ها وقتی کمی بزرگ میشوند و میفهمند به دنیا نیامده اند که فقط بخورند و بخوابند و درک میکنند غیر از مشکلات پیشِ پا افتاده ی خودشان مسائل مهم تری هم در دنیا وجود دارد، قله های زیادی را رو به رویِ خودشان میبینند.

قله هایی که باید بروند فتحشان کنند..

البته اینطور نیست که هر کس هر قله ای را که دلش میخواهد فتح کند، باید نگاه کند ببیند کدام قله _ یا قله ها_ برای اوست.

ناگفته نماند که پیدا کردنِ آن قله کارِ راحتی نیست ، اما لحظه ای که آدم قله اش را پیدا میکند لحظه بسیار خجسته ای‌ست!

اولش گل از گلش میشکفد، میپرد در هوا و دست هایش را میزند بهم و میگوید "عاخ جون! قله م رو پیدا کردم!" و دوان دوان به سمت قله اش میرود برایِ فتحی به یاد ماندنی!

اما چند روزی که بگذرد، چند تپه را که رد کند، پایش که چند تا خراش بردارد، زوزه ی گرگ ها که به گوشش برسد، کم کم ذوقش را از دست میدهد، هی دلش میخواهد پرچمش را بزند روی همین تپه های بین راه و بگوید " خب من وسعم در حدِ فتحِ همین تپه بود!" در حالی که خودش میداند قدرتِ فتح قله را هم دارد، فقط انگیزه اش کم شده است.


آقای شماره بیست و چهارم، سلام!

این نامه را از روی یکی از تپه های بین راه مینویسم، باتری ام دارد تمام میشود، باتری خودم را میگویم! ، دلم میخواهد پرچمم را همین جا بگذارم و بگویم " خب.. متاسفانه وسعِ من در همین حد بود!" اما خودم میدانم که قدرتم از فتحِ آن قله ای که قرار بود مقصدم باشد هم بیشتر است.

اصلا قدرت آدم ها به قدرت خدا وصل است، هر چقدر بخواهند خدا از فضل خودش به آنها میبخشد ، آدم ها هستند که در طلب کوتاهی میکنند.

داشتم میگفتم.. نشستم روی تپه و به قله ام نگاه میکنم، راه زیادی باقی مانده است، یک نفر توی دلم میگوید" بی خیال! بی خیال!" 

گوشم را میگیرم که صدایش را نشنوم، میخواستم از شما بخواهم برایم دعا کنید، شنیده ام شما از کوه ها محکم ترید و در عزمتان از همه راسخ تر.

میشود برایم یک دعای محکم کنید؟ یک دعای محکم تر از کوه..

قشنگ نیست که من روی تپه ای نشسته باشم و قله ها در انتظار ایستاده...


با ارادت های فراوان

نامه نویس!


#سیصدوسیزده_نامه 


#نامه_بیست‌وسوم


یا خیرالمطلوبین


"تمنا" همان خواستن است، اما نه یک خواستنِ معمولی، یک خواستنِ خیلی خیلی عجیب و بزرگ، نمی‌دانم چطور باید تعریفش کنم اما تمنا طوری ست که خواستن ها و آرزوها را در چهره و حرف و رفتار آدمی نمایان می‌کند، تمنا آدم ها را تغییر میدهد، عجیب هم تغییر میدهد!

آقای شماره بیست و سه؛ سلام!

در حدیث است که "من تمنی شیئا و هو الله عزوجل رضی لم یخرج من الدنیا حتی یعطاه*" 

یعنی "کسی که تمنای چیزی را کند که موجب رضای خداست از دنیا بیرون نمی رود مگر به آن برسد."

اولش که شنیدم برابرش جبهه گرفتم، گفتم "نه! اصلا هم اینطور نیست، من خیلی چیز ها را می‌خواستم که مورد رضای خدا هم بوده است اما به دستشان نیاورده ام!"

گفتند تمنا چیزی فرای خواستنِ معمولی است، دیدم راست می‌گویند، بعد انگار خاطره ها جلوی چشم هایم زنده شد؛

یاد رفیقِ همسفرم افتادم که صد و ده روز قبل از تولدش نیت زیارت عاشورا خواندن کرده بود تا روز تولدش نجف باشد، بعد از آن هر کجا برای کربلا اسم می‌نوشتند او هم ثبت نام می‌کرد، یادم می آید همان روزهای سفر وقتی شب ها خسته و بی رمق به محل اسکان می‌رسیدیم و سر را روی بالش نگذاشته خوابمان می‌برد او می‌نشست یک گوشه تاریکی و با گوشی اش زیارت عاشورا می‌خواند، یادم می آید نتایج قرعه کشی عتبات دانشجویی همان روزها آمد، اسمش در نیامده بود، بغضش را یادم هست، انگار بزرگترین امیدش برای رفتن را از دست داده بود، آن شب اما زیارت عاشورایش را یک طور دیگر خواند، حالا می‌توانم بگویم زیارت عاشورایش را با "تمنا" خواند، با یک بی قراری ، با یک دلتنگی عجیب، با یک دل شکستگی بزرگ، با یک انقطاع از عالم و آدم و این جمله که "شما اگر بخواهید میتوانید".

بعد از آن هم این طرف و آن طرف اسمش را نوشت اما هربار اتفاقی می افتاد که نمی‌شد، ده روز قبل از تولدش گفت دارد می‌رود، نه او باورش می‌شد نه من! اما تولدش را همان جایی بود که دلش می‌خواست..

تمنا یعنی حال و روزِ رفیقِ عاشق پیشه ام که عشق بیچاره اش کرده بود، شب و روزش شده بود اشک، چقدر لاغر شده بود، چقدر بی تابی میکرد، چقدر می‌سوخت و میساخت و می‌خواست، ما هم اول برای بهتر شدن حال خودش دعا می‌کردیم و بعد برای برآورده شدن آرزوی تقریبا محالش اما حالا منتظریم تا بعد از ماه صفر پای سفره عقدش بنشینیم.

یاد اولین کربلای خودم افتادم، یادِ شبِ هفتم محرم، آن لحظه ای که مداح گفت: "بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا" ، نمی‌دانم آن لحظه چه اتفاقی افتاد اما واقعا ترسیدم، ترسیدم و انگار بندبند وجودم رنگ التماس گرفته باشد، رنگِ با تمام وجود خواستن، رنگِ تمنا، همان سال کربلای مان جور شد.

تمنا شاید همان چیزی باشد که در صدای شهید حججی در وصیتش برای پسرش شنیدیم، آن لرزش صدا که از لرزیدن قلب خبر میداد، آن طلب عاشقانه برای " رسیدن به سعادت". 

تمنا همان چیزی‌ ست که می آید همه معادله ها را بهم میزند و راه های بسته را باز می کند " اگر خدا راضی باشد"!

آقای بیست و سوم!

چند روز پیش از روبروی جمکران می‌گذشتیم، شروع کردم به شعر خواندن: "تا کی به تمنایِ وصالِ تو یگانه.."

می‌خواستم بقیه اش را بخوانم که سوالی مرا به سکوت وا داشت: "اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه؟ "

جواب منفی بود.. حقیقت این بود که من تمنا نداشتم، اشکی نداشتم، من که التماسی در وجودم نبود، حالا شاید در روضه ای وقتی مداح میگفت " اللهم عجل لولیک الفرج" یک آمین سوزناکی روانه آسمان می‌کردم، یا وقتی فشار زندگی کلافه ام میکرد یادش می افتادم و می‌گفتم " اگر شما بودید مشکلی نبود" یا " چرا نمی آیید که این مشکل ها نباشد؟"

ما برای رسیدن به امام (عج) آنقدر که باید تمنا نداریم.

من که جامانده ام اما آنطور که میگویند پیاده روی اربعین معنای واقعی "تمنا" ست، تمنای رسیدن به محبوب؛

با تنِ خسته، با پای زخمی، با شانه ای دردمند، با چشم اشکبار، اربعین تمنای رسیدن به امام است.

خوشبحال آن هایی که این روزها راه و رسم تمنا را یاد گرفته اند،

آقای یاور!

کاش سفارش کنید جرعه ای از باده ی عاشقی را که به اربعینیان چشانده اند به ما جاماندگان هم بچشانند تا ما هم راه و رسم تمنا کردن را بیاموزیم.


ارادتمند شما

نامه نویسِ باز هم جامانده!


*بحارالانوار جلد 71 صفحه 261


#سیصدوسیزده_نامه




یا خلیل من لا خلیل له


به ابراهیم (ع) فکر میکنم، به حرف هایش با "آزر" ، به روز بزرگِ شکستنِ بُت ها، به حرف هایش با ستاره و ماه و خورشید پرست ها، به هم رنگ جماعت نشدن هایش آن هم در سنّی که یک جوان بیشتر از هرچیز به مقبول بودن در اجتماع نیاز دارد، به زندگی پر فراز و نشیبش با ساره و هاجر، به روزی که زن و فرزندش را در بیابان رها کرد و رفت، به روزی که دستور رسید میوه ی دلش را، جوان دلبندش را قربانی کند،

ابراهیم از عجیب ترین و بی تکرار ترین پیغمبران خداست، از آنهایی که خدا خیلی خاص دوستشان داشته است، انقدر خاص که در قرآن فرموده است: و اتخذ الله ابراهیم خلیلا!

یعنی این ابراهیم که قصه اش را برایتان گفتم رفیقِ خودم است، رفیق صمیمیِ خودم است، انقدر دوستش دارم که آخرین پیامبرم را هم از نسل او قرار میدهم، انقدر که ابراهیم خوب است میخواهم ژن ابراهیم را تا آخرش برای بندگان خوبم حفظ کنم.

دارم به این فکر میکنم که چه شد ابراهیم انقدر نور چشمی و رفیق فابریک خدا شد؟ حالا اگر ما هم دلمان بخواهد نورچشمی و رفیق خدا باشیم باید چکار کنیم؟


آقای شماره بیست و دو، سلام!

اشتراک شما با حضرت ابراهیم این است که هر دوی شما انتخاب شده ی خاص خداوندید، انتخاب شده و نورچشمی، خدا گشته و گشته و بین ایییین همه آدم در طول آفرینش بشر، دست گذاشته روی شما و گفته است: این یکی از آن سیصد و سیزده نفر یاور مهدیِ موعود من باشد!

همانطور که بین آآآآآن همه آدم دست گذاشته است روی ابراهیم و گفته است: این رفیقِ عزیز من باشد ! جدّ آخرین پیغمبر من باشد!

شما را که نمیشناسم که بفهمم چکار کرده اید که خدا انتخابتان کرده است اما وقتی به زندگی ابراهیم نگاه میکنم میبینم در سرتاسر زندگی اش برای خدا گذشته است، از آبرویش برای خدا گذشته است، از مقبولیتش برای خدا گذشته است، از شهر و دریارش برای خدا گذشته است، از جانش برای خدا گذشته است، از زندگی در کنار زن و فرزندش برای خدا گذشته است، از پسرش برای خدا گذشته است، همه چیزش را برای خدا قربانی کرده است، اگر چه فقط قربانیِ آخرش بین مردم معروف شده است اما حقیقت این است که ابراهیم در تمام عمرش مشغول قربانی  کردن در راه خدا بوده است، اما ما چه؟

ما حتی حاضر نیستیم از پول پاستیل و آدامسمان برای کمک به بندگان خدا بگذریم، حاضر نیستیم از محبت آزار دهنده مان به کسی که دوست ندارد در زندگی اش باشیم بگذریم و با روش های گوناگون زجرش میدهیم و فکر میکنیم خیلی انسان باحال و استواری هستیم، حاضر نیستیم یک لیتر بنزین به یک مسافرِ در راه مانده بدهیم تا کارش راه بیفتند، حاضر نیستیم برای راه افتادن کار یک نفر یک کمی از وقتمان بگذریم، زندگی مان را بر محور "خود" مان چیده ایم، بی خیال خدا و بندگانش.

این طور است که نه خلیل الله میشویم نه رفیقِ خلیل الله نه شبیه شما!


عیدِ قربان نزدیک است و من مدااام به این فکر میکنم که امسال چه چیزی را برای قربانی ببرم که خدا لبخند بزند و یک گوشه ای بنویسد :

و اتخذ الله " نامه نویس" خلیلا؟


#سیصدوسیزده_نامه 




یا سریع الرضا


قطره اشکِ افتاده روی صفحه ی تلفن همراهم را پاک میکنم و سرم را میچسبانم به دیوار و زیر لب میگویم " ز حد گذشت جدایی میانِ ما ای دوست! "، صدای تلوزیون بلند میشود " آمدم ای شااااه پناهم بده" و دوباره زیر سقفِ اتاق کوچکم باران میگیرد، این روز ها همه چیز و همه جا دست به دست هم داده اند و دل ما را توی مشتشان فشار میدهند تا تنگ تر و تنگ تر شود. همینطور که اشک هایم را تند تند پاک میکنم به این فکر میکنم که چه کسی را بین خودم و امام رضا"ع" واسطه کنم تا دلش به دیدار راضی شود و دلم را از دست زمین و زمانی که دارند خفه اش میکنند بگیرد و ببرد در حریم امن حرم.. و راستش از شما بهتر پیدا نمیکنم..

آقای شماره ی بیست و یک، سلام!

میدانم این روز ها سرتان خیلی شلوغ است، البته سر امام رضا "ع" و خادم هایش همیشه شلوغ است، خدا این سر شلوغی هایتان را زیاد کند، اصلا کاش ما هم بودیم و سرتان را شلوغ تر میکردیم..

غرض از مزاحمت اینکه.. دل تنگیم.. شما که هر هفته یا شاید هم هر روز آقا را زیارت میکنید حالِ آنهایی که یک سال است مشهد نرفته اند را میدانید؟

راستش همیشه در زیارتِ آخر، وقتی سلام آخر را میدهم و از حرم خارج میشوم هزار بار برمیگردم و پشت سرم را نگاه میکنم و درست از لحظه ای که وقتی سرم را بر میگردانم حرم را نمیبینم دلم تنگ میشود، دلم خیلی خیلی تنگ میشود، انگار نه انگار که همین چند دقیقه پیش در حرم بودم ، حالا خودتان حساب کنید در عرض یک سال دلمان چه حجمی از دلتنگی را تحمل میکند..

من فکر میکنم شما حرف هایم را میفهمید، شما حال همه زائرهای گذشته و حال و آینده ی امام رضا "ع" را میفهمید و با همه شان مهربانید، حتما در جیب لباس خادمی تان برای بچه ها کلی نقل و شکلات دارید، بچه هایی که در صحن ها میدوند و سر میخورند را دعوا نمیکنید، با گمشده های حرم طوری رفتار میکنید که دیگر دلشان نمیخواهد پیدا شوند، به پیرزن ها و پیرمرد ها کمک میکنید که در نماز جماعت صحن انقلاب یک جای خوب در سایه پیدا کنند، اگر روزی هزار بار از شما سراغ باب الجواد و مسجد گوهرشاد را بگیرند هم خسته نمیشوید، اگر شیفت شب باشید و کسی خوابش ببرد ، پر تان را محکم در صورتش نمیکوبید که بیدارش کنید، احتمالا کنارش مینشینید ، دست روی شانه اش میگذارید و با مهربانی بیدارش میکنید، شاید هم خودتان را به ندیدن بزنید و بگذارید مسافرِ خسته ی امام رضا "ع" یک کمی بخوابد، سهمیه غذای هر روزتان را به یکی از فقیر های گوشه کنار پیاده رو های مشهد میدهید، میدانم، دلتان میخواهد هر روز کلی فیش داشته باشید و بین فقرا پخش کنید تا هیچ کدام از همسایه های امامِ رئوف گرسنه نخوابند، میدانم که با امام رضا "ع" حال و هوایی دارید، احتمالا وقتی شیفتتان شروع میشود و وارد حرم میشوید و سلام میدهید جواب سلامتان را هم میشنوید و لبخند امام رضا "ع" را در تمام ساعت های خادمی تان میبینید، به هر حال شما عزیزِ اهالی حرمید، در و دیوار ها، سقاخانه و آبخوری ها ، وجب به وجب صحن ها، دانه به دانه کبوتر ها شما و عطرتان را میشناسند، صبح ها با دعای ندبه و عهدتان خورشید را به حرم می آورید ، و شب ها با نماز و مناجات شبانه تان ماه و ستارگان را از آسمان به زمین میکشید، شما همیشه و همه جا خادم امام رضا "ع" هستید، فرقی ندارد مشهد باشید یا هر جای دیگر دنیا!

آقایِ بهترین خادم! میشود سلام و ارادت ما را هم به محضر حضرتِ رئوف برسانید و بگویید هوای دل همه ی دل تنگ ها را داشته باشند و به زودی زود از دلتنگی درشان بیاورند؟


به امید روزی که شما را با لباس خادمی معطر به عطر حرم و لبخند همیشگی تان در لشگر امام عصر ببینیم

به زودترین زودِ ممکن!


ارادتمند شما

نامه نویس دلتنگ



یا علی


کوچک بودم و از اعمال مسجد کوفه چیز زیادی سرم نمیشد، هر جا میرسیدیم مادر میگفت دو رکعت نماز بخوانم و فلان دعا را زمزمه کنم،از مقام آدم و ابراهیم و خضر و نوح و جبرائیل امین که رد شدیم، صحن مسجد بزرگ تر شد، یک نفر به آوای حزین مناجات امیرالمومنین میخواند و با "مولای یا مولای" ش دل آدم میلرزید، رسیدیم به یک ضریح که میگفتند آن طرفش محراب امیر است، حالا را نمیدانم اما آن سال ها برای دیدنش باید یک کمی صف میگرفتیم، زیر لب "مولایَ یا مولای" میخواندم که به ضریح رسیدیم..

در آن یازده سالی که از خدا عمر گرفته بودم برای اولین بار بود که آنطور خشکم میزد،نمیتوانستم از چیزی که میدیدم چشم بر دارم، خانوم های عرب بی صبر تر از آن بودند که به من اجازه اش را بدهند اما اگر میتوانستم ساعت ها سرم را میچسباندم به آن ضریح و از پنجره هایش به آن محراب خیره میماندم،آنجا فقط یک محراب ساده نبود،عجیب بود.. عجیب..

 در همان یک لحظه انگار ابن ملجم را دیدم که بالای سر علی ایستاده و علی سر بر سجده گذاشته است، ناگهان ابن ملجم شمشیرش را فرود آورد و همه جا پر شد از آوای " تهدّمت ولله ارکان الهدی"

 لرزیدم،زمین لرزید، آسمان لرزید،ستون های مسجد لرزید،محراب و منبر لرزید، "مولایَ یا مولای" در گلوی مداح لرزید، گریه ام گرفت، مامان دستم را کشید و گفت باید به باقی اعمال برسیم، نمیتوانستم،پایم قفل شده بود، برگشتم و دوباره در صف ایستادم، رسیدم به محراب،سرم را به آن شبکه ها چسباندم، اینبار جلو تر رفتم، دوباره ابن ملجم شمشیر زهرآگین در دست ایستاده بود و علی در سجده بود ،ناگهان پارچه از صورت ابن ملجم کنار رفت، من بودم و علی سر از سجده برداشت، آن هم من بودم..

بعد از آن انگار هر روز ماجرا تکرار شد.. علی تمام "انسانیت" بود و ابن ملجم تمام "شقاوت"، هر روز ابن ملجمی در من بود که با شمشیر زهر آگین ش میخواست علی را بکشد..

این شب ها و روز ها دائم به این فکر میکنم که از آنروز تا بحال چند بار با اعمال شقاوت آمیزم انسانیتم را کشته ام؟ و آه..

آقای شماره بیست، سلام!

شاید این شب ها در کوفه باشید..شاید جایی کنار همان ضریح نشسته باشید و قرآن به سر گرفته باشید و" بِعَلیٍّ بِعَلیٍّ بِعَلی" هایتان را بلند بلند گریه کرده باشید، شاید با "اشهد ان علی ولی الله " اذان صبح کوفه ناله کرده باشید، شاید هم نجف بوده باشید، شاید کربلا، شاید قم، هر جای دنیا.. فرقی نمیکند، فقط من میدانم که شما علی را خوب میشناسید، میدانید "انسان کامل" بودن یعنی چه، میدانید "خلیفه الله" بودن یعنی چه..قطعا شب قدر شما با ما فرق دارد..

حال ما هم اما، حال مغمومی ست، حال آدم هایی که پدرشان در بستر بیماری افتاده است، حال آدم هایی که میدانند فردا که سر به بالین میگذارند دیگر بابا ندارند، حال سنگینی ست،عجب درد عظیمی ست این یتیمی درد بی درمان یتیمی..

برایمان دعا کنید که ما هم حالمان را به حال شما وصل کنیم، برای ما هم دعا کنید که بفهمیم اگر راه علی شدن باز است، راه ابن ملجم شدن هم باز است، که به این فکر کنیم چه شد که ابن ملجم که از مومنان و خوب های زمان خودش بوده به درجه ای از شقاوت رسید که با افتخار شمشیر زهرآگین بر سر خلیفه ی خدا و قرآن ناطق و فرزند کعبه کوبید؟ برایمان دعا کنید اگر علی هم نیستیم لااقل ابن ملجم نباشیم، دعا کنید خودمان خودمان را یتیم نکنیم..


محتاج دعای شما

نامه نویس

یا مَن الیه یرجع الامر کلّه


راستش من هیچ وقت در هوایی که شما نفس کشیده اید نفس نکشیده ام، هیچ وقت به طور اتفاقی با هم نگاهمان به آسمان نیفتاده است ،هیچ وقت قطراتِ آن بارانی که روی عبای مهربان شما ریخته روی لباس های من نچکیده است،هیچ وقت در هوای گرمی که شما روزه میگرفتید من روزه نبوده ام راستش من با شما "هیچ وقت" های زیادی دارم،هیچ وقت هایی که با وجود این همه سال فاصله حسرتشان دارد در دلم نفسِ عمیق میکشد، ما با شما "هیچ وقت" های زیادی داشته ایم اما کنارِ همه ی این هیچ وقت ها یک "همیشه" ی قشنگ و لطیف و معطر و شیرین و خوش آوا هم وجود داشت.

شما نبودید اما بودید، از یک جایی به بعد نشد که خورشید در آسمان طلوع کند و یاد شما را بر ما نتاباند ، از یک جایی به بعد باران که می آمد شما هم بودید، آسمان که پر از ستاره میشد شما هم بودید، با شکوفه های بهار و گرمای تابستان و عاشقانه های پاییز و برف و باران زمستان شما هم بودید، شما روح خدا را به لحظه لحظه ی ما بخشیده بودید و روح خدا را به این راحتی ها نمیشد از جان لحظه ها گرفت، اما خب، هر کسی اینها را نمیدید!

امام خوب و عزیز و همیشه ی ما سلام!

من و بچه های هم نسل من سخت موقعی به دنیا آمدیم ، حتی حالا که فکر میکنم از بچه های سال های انقلاب و جنگ هم زمان سخت تری به دنیا آمدیم، نسل ما چشم که باز کرد هوای حکومت اسلامی را نفس کشید، اسمش رفت در شناسنامه جمهوری اسلامی، راهپیمایی اش را دیگران رفته بودند،زخمش را دیگران برداشته بودند، جان دادند ، جوان دادند، نفس گذاشتند و هوس را گذاشتند، زجر کشیدند، شکنجه شدند، سوختند، جگرشان پاره پاره شد، تا انقلابمان جان بگیرد!

بچه ماهی اما تا وقتی در آب است هیچ وقت آب را نمیفهمد، ما از وقتی چشم باز کردیم ماهیان اقیانوسِ آرامی بودیم که برایمان ساخته بودند ، قطره ای از اقیانوس را ما نباریده بودیم اما در آن میخوردیم و میخوابیدیم و کیف میکردیم..

عده ای آمدند سرمان را به بازی و خورد و خوراک گرم کردند تا یادمان برود برای چه در این اقیانوس آبی امن و امانیم، کم کم کار به جایی رسید که بعضی ها وجود اقیانوس را هم انکار کردند، گفتند کدام آب؟کدام آبی؟ کدام امن؟ کدام امان؟ کدام اسلام؟ کدام انقلاب؟ کدام بدبخت؟ کدام بیچاره؟ گفتند خسته مان کردید از بس از این حرف ها در گوشمان خواندید..گفتند بگذارید شنایمان را کنیم _همان ها که وجود آب را انکار میکرد_..

نسل ما سخت موقعی به دنیا آمد آقای امام!

حالا دلخوشی ها رنگ عوض کرده، درد ها، دغدغه ها، امیدها، گاهی احساس میکنم وقتی حرف از اقیانوس میزنیم دیگر کسی مارا نمیفهمد، وقتی میگوییم مستضعفین دهان کج میکنند، وقتی میگوییم جهاد مسخره میشویم، وقتی میگوییم انقلاب، وقتی میگوییم اسلام، وقتی میگوییم مبارزه با فقر،مبارزه با ظلم، چپ چپ نگاهمان میکنند..

پدران و مادرانمان روزهایی جنگیدند که حق و باطل بی روتوش و بی نقاب مشخص بودند، ما اما در روزهایی فهمیدیم باید بجنگیم که باطل هم نقاب حق زده بود و به هر کسی میگفتی این باطل است مهر حق ستیزی به پیشانی ات میکوفت..

سخت موقعی به دنیا آمدیم آقا! جاده مِه آلود بود، آب گل آلود، هر روز داریم تنها تر از تنها میشویم و پر زخم تر، گوشمان از حرف ها و تحلیل های بی سر و ته پر است، دلمان از درد و همه این ها از جایی سرچشمه میگیرد که شما را به ما بد فهماندند، شما را اسیر صفحه های کتاب درسی نادوست داشتنی تاریخ کردند و گفتند یک امامی بود و یک مردمی و یک شاه عیاش و ستمگری، مردم آمدند و به رهبری امام، تخت و تاج را از شاه عیاش و ستمگر گرفتند و امام در فلان سال به رحمت خدا پیوست!

پرونده ی شما را برای ما بستند،نگفتند انقلاب ما تازه آغاز دویدن ها بود، نه ایجاد فرصتی برای با خیال آسوده خوردن و خوابیدن، نگفتند ما حالا حالا ها کار داریم، نگفتند انقلاب ما برای نجات همه ی مستضعفین و مظلومان جهان بود تا ظهور حضرت منجی، عکس شما را اول کتاب هایمان زدند و گفتند حالا که انقلاب کردیم با خیال راحت سرتان را مثل کبک در این کتاب ها و تست ها فرو کنید، نگفتند برای چه باید درس بخوانید، نگفتند از خواندنتان قرار است به کجا برسید و باید به درد کجا بخورید،فقط گفتند در حد مرگ بخوانید که یک شغل با کلاس تر و بهتر و پر پول تر نصیبتان شود تا با کیف بیشتری بخوابید و بخورید، چشم های تو اما حرف دیگری داشت، درد دیگری داشت..

مرقد سید مظلومان کجا و کاخ شاهانه ی حالا کجا؟ آرمان ها و درد های شما کجا، دردها و دغدغه های نسل ما کجا؟ شمای واقعی کجا و شمای کتاب تاریخ و دینی کجا؟ قرارمان بر این نبود، بود؟

حرف زیاد است اما از همه شکوه ها و دردودل ها که بگذریم آمدم بگویم ما خیلی دلمان میخواهد برایتان فرزندان خوبی باشیم،ما خیلی دلمان میخواهد راه شما را_همانطور که هست، نه این طوری که نشانمان داده اند_ ادامه بدهیم ،شما هم کمکمان کنید، آقای همیشه پدر..


یَا ذَا الْعِزِّ وَ الْبَقَاء


سلام!

آقای شماره هجده! کجایید؟ دقیقا کجایید؟ اگر در ستاد کسی هستید دقیقا در ستاد چه کسی؟ اگر تبلغ چهره به چهره میکنید برای چه کسی؟ در کدام خیابان؟ در کدام اتوبوس؟ در کدام صف نانوایی؟ در کدام محل؟ اگر با تلفن همراهتان حرف میزنید یا پیام میفرستید با چه لحنی صحبت میکنید و مینویسید؟

سیاست شما را هم خسته میکند؟ شما هم دلتان از این حجم از دروغ و تهمت و افترا و حرف مفت میگیرد؟ شما هم دلتان به حال مردمی که سفره شان از نان خالی ست و گوششان از دروغ پر، و بین این پر و خالی متحیر مانده اند میسوزد؟

گاهی مغزم دود میکند از این همه ناجوانمردی و بی اخلاقی و به هر شیوه ای برای رای آوردن متوسل شدن! از این همه رنگ عوض کردن! از این همه به بیراه رفتن فرزندان امام روح الله! و یک سوال خیلی بزرگ سنجاق میشود به سرتا پای روحم که " چرا اینطوری شد؟" 

خسته ام و متحیر و کلافه! گاهی دلم میخواهد این روزها با هر نتیجه ای که دلش میخواهد زودتر تمام شود تا یک کمی نفس راحت بکشم! تا یک کمی یادم برود چیزهایی که دیده ام و شنیده ام و خوانده ام را!

اما بعد صدایی در گوشم میگوید : همین به دنبال راحتی رفتن بود که فرزندان روح الله را به این روز انداخت.. همین آسایش طلبی.. همین فرار از درد و مبارزه بود که در سرتاسر تاریخ ما را به خاک ذلت نشاند..همین تن پروری.. همین بی دغدغگی.. همین فرار از دیدن و شنیدن و خواندن حقیقت.. همین چاق و چله کردن نفس با بهانه های ریز و درشت..

راستی چه تضمینی هست که عاقبت ما ختم به خیر شود و ما هم اگر به قدرتی رسیدیم و طرفدارانی پیدا کردیم و مقام و شوکتی برایمان پدیدار شد، خودمان را نبازیم؟

دعایمان کنید آقای هجده!


یک چیز دیگر هم که این روزها زیاد به آن فکر میکنم این است که آخرِ آخرش هر کسی هم که رای بیاورد، تا مردم خودشان نخواهند اوضاع تغییر کند اتفاق خاص الخاصی نمی افتد! یعنی سنت الهی این است که " إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَومٍ حَتّىٰ یُغَیِّروا ما بِأَنفُسِهِم" ، مگر نه چه کسی از مولا علی "ع" شایسته تر و بهتر برای حاکمیت اسلام بود؟ آیا در دوران علی "ع" همه چیز گل و بلبل شد و دیگراز فقر و دزدی و فساد و گناه خبری نبود؟ نه!

حقیقت این است که ما مادامی که بنشینیم و دست روی دست بگذاریم تا یک منجی بیاید و وردی بخواند و وضع ما را درست کند تا ما راحت و بی دغدغه زندگی کنیم و بخوریم و بخوابیم، حتی اگر خود حضرت ولی عصر ارواحنا فداه هم رییس جمهور بشوند مردم با ایشان همان کاری را میکنند که با جدشان علی "ع" کردند، کما اینکه اگر مردم به این درک رسیده بودند که دولت کریمه امام زمان باید " از خود مستضعفین و با مستضعفین و برای مستضعفین" باشد تا بحال چشممان به جمال حضرتش منور میشد..

و خب قطعا یک دولت خوب در رساندن مردم به این فهم که "به جای چشم انتظار کمک شرق و غرب و شمال و جنوب بودن، خودمانیم که #میتوانیم طرحی نو در اندازیم و فردایمان را بسازیم" تاثیر غیر قابل انکاری دارد..

باشد که مردممان با چشمانی بااااز انتخاب کنند که ان شاء الله همین هم خواهد شد!

بمنّه و کرمه :)


 #سیصدوسیزده_نامه