سیصد و سیزده نامه

http://bayanbox.ir/view/1612251084968365897/%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87-%D9%87%D8%A7.jpg


یا عالما لا یعلم


میتوانیم از صبح که چشم هایمان را باز میکنیم بنشینیم آن بالا بالا ها و مثل پادشاه های غرغرو به زمین و زمان ایراد بگیریم، به وضعیت اقتصادی جامعه چیز بگوییم، هی برای فرهنگ رانندگی مردم متاسف شویم، هی از وضع بدحجابی و لهو و ولعب و فساد و فحشا بنالیم، هی و هی و هی از آن بالا بالا ها دماغمان را بگیریم و اه اه کنیم تا شب شود و دوباره صبح، روز از نو و روزی از نو!

آقای شماره شانزده، سلام!

من فکر میکنم شما یک طلبه باشید، نه از این طلبه های افاده ای که طوری راه میروند که انگار از دماغ فیل افتاده اند، نه از آن طلبه هایی که دست به سیاه و سفید نمیزنند که مبادا به پوست دستشان خراشی بیفتد یا خدایی نکرده ذره ای خاک بر گوشه ی عبایشان بنشیند، نه از این طلبه هایی که فقط با پاکت های پول تپل و مپل حاضر به سخنرانی میشوند، نه از آن هایی که اگر آب جوششان یک کمی داغ تر یا سرد تر از حد طبیعی باشد اعتراضشان را به روی عالم و آدم می آورند، یا در طول سخنرانی هی به بچه ها تذکر می دهند که بروند ساکت و آرام بنشینند کنار مادرهایشان و آنقدر آن وسط آتش نسوزانند،نه از آنهایی که برای تحصیل به قم می آیند و دیگر پایشان را از قم بیرون نمیگذارند، آخر من نمیدانم شهر کوچکی مثل قم مگر چقدر روحانی میخواهد؟ و چرا چشم مردم قم باید هر روز به جمال روحانیان روشن شود اما در همین کشور اسلامی ایران مردمانی باشند که فقط روحانی ها را توی تلوزیون دیده باشند؟ حالا به این کار ندارم که رسالت روحانیت باید جهانی باشد و نه وابسته به ایران.. اما یک جای کار دارد میلنگد..

نه آقای شانزده!

من میدانم که شما اصلا این طوری ها نیستید، شما خوب میدانید روحانی واقعی باید بین مردم باشد و برای مردم، نه تافته ی جدا بافته ای گوشه ی حجره و محراب و منبر ها، شما میدانید آن منبری منبر است که وقتی از آن پایین می آیی دو پله به مردم نزدیک تر شده باشی، نه دور تر و دست نایافتنی تر، شما میدانید یک روحانی واقعی به جای اینکه فقط بنشیند و به عالم و آدم اعتراض کند ، بلند میشود و مثل پیغمبری که هر روز لباس او را بر تن میکند، در کوچه و خیابان و کنار آدم های معمولی قدم میزند، پای حرف هایشان مینشیند، هم سفره و هم سفرشان میشود، در بازار و تاکسی و مغازه و نانوایی و پارک و شهربازی و نمایشگاه کتاب و گیم نت و زندان و بیمارستان همراهی شان میکند تا بتواند دردی که آنها را به اینجا کشانده با گوشت و پوست احساس کند، شما میدانید که روحانی واقعی همه مردم را از اعماق قلبش دوست دارد، بچه ها را دوست دارد،پیرزن ها و پیرمرد ها را دوست دارد، پسرهای فشن زیر ابرو برداشته ی هزارتا دوست دختر دار و دختر های بدحجاب هفت قلم آرایش دار را دوست دارد، معتاد ها و مست ها و بدکاره ها و همه ی همه ی مردم را دوست دارد و همین محبت شدید و عجیب قلبی است که باعث میشود از بلاهایی که سرشان می آید یا خودشان به سر خودشان می آورند حقیقتا ناراحت شود و پیغمبر وار، " دوار بطبه" زندگی اش را وقف کمک به آنها کند.

حضرت علی (ع) در نهج البلاغه درباره پیغمبر " ص" میفرمایند " طبیب دوار بطبه" یعنی کسی که به جای یک جا نشستن، خودش مشتاقانه به دنبال روح های گرفتار و دردمند میگردد و آنها را مداوا میکند، و من گاهی با خودم فکر میکنم اگر این ویژگی پیغمبر را همه طلاب حوزه ی علمیه هم که نه، لااقل بیست درصد کسانی که لباس پیغمبر را میپوشند داشتند، دنیایمان چقدر گلستان تر از چیزی میشد که الان هست؟


دوست دارم شما را به همان نامی بخوانم که بیشتر مردم کوچه و بازار صدایتان میکنند، گرچه شاید تا بحال پایتان به مکه هم نرسیده باشد اما " حاج آقا"، برای همه طلبه ها و همه مایی که ادعای دین داری داریم و از صبح که چشم هایمان را باز میکنیم مینشینیم آن بالا بالا ها و مثل پادشاه های غرغرو به زمین و زمان ایراد میگیریم، به وضعیت اقتصادی جامعه چیز میگوییم، هی برای فرهنگ رانندگی مردم متاسف میشویم، هی از وضع بدحجابی و لهو و ولعب و فساد و فحشا مینالیم، هی و هی و هی از آن بالا بالا ها دماغمان را میگیریم و اه اه میکنیم تا شب شود و دوباره صبح، روز از نو و روزی از نو! ، دعا کنید به جای آن بالاها نشستن و فقط گله و شکایت کردن از وضع موجود، یک کمی هم کنار همین مردم زندگی کنیم و از نزدیک ببینیمشان و از ته دل غصه شان را بخوریم و برایشان یک کاری کنیم...


ارادتمند شما

نامه نویس



یا جابر العظم الکسیر


دو هفته ای میشود که میخواهم این نامه را بنویسم،هی مینوشتم ، هی پاک میکردم، هی مینوشتم، هی پاک میکردم..

این نامه نیل است، نیلی نیلی رنگ و من نامه نویسی که قلمم اعجاز موسی ندارد و فقط به این امید دل به این نیل خروشان نیلی میزنم که میدانم دستم را رها نمیکنید..

خانم شماره پانزده، سلام!

من فکر میکنم شما طعم بی مادری را چشیده باشید، بی مادری درد است ،داغ است، نمیدانم به جای بی مادری باید چه کلمه ای بگذارم، بی مادر بودن یک جور هایی یتیمی است، اما فقط یتیمی نیست، از یتیمی خیلی بیشتر است، یعنی آدم که بی مادر میشود، یتیم هم میشود، پدرها بعد از رفتن مادر ها هیچ وقت شبیه پدرها قبل از رفتن مادر ها نمیشوند، می شکنند، آب میشوند، میسوزند.

 خانه بی مادر در و دیوارش میشود اندوه، نمیدانم این چه رازی ست بین در و دیوار خانه و مادر که قلب آدم را به آتش میکشد اما میدانم خانه که بی مادر بشود تک تک در و دیوارهای آن میشوند روضه خوان.

مادر نخ تسبیح خداست در خانه، نباشد هیچ کس و هیچ چیز سر جایش نمی ماند، هر کسی میغلتد گوشه ای و زانوی غم بغل می گیرد،همه کار ها میریزد بهم..

این روزها همه داغدار مادریم، داغدار مادر و غصه دار پدر ، گرچه مادرمان زهرا "س" در آتش بود، اما دیدیم پدرمان علی ،ع" چگونه سوخت، این روزها از در و دیوار خانه هایمان اندوه میبارد ، نخ تسبیح دنیا پاره شده است و در عرش خدا غوغاست.

بعد از مادر بود که همه چیز ریخت بهم، بعد از مادر قرآن ناطق را در محراب کشتند، بعد از مادر جگر ولی خدا را پاره پاره کردند ، و بعد از مادر همه محرم های دنیا شروع شد.. اربا اربا شروع شد.. سه شعبه شروع شد..مشک پاره پاره شروع شد..گوش بی گوشواره شروع شد..قصه ی پر غصه ی شام شروع شد.. "لا یوم کیومک یا اباعبدلله " از همان روز های بی مادری شروع شد..

اصلا همین روزهای طولانی و جان فرسای فراق نیز از همان روزها منشاء میگیرد..

چه نسل ها به پریشانی گذشت و چه قرن ها به حیرانی، چه سر های بی گناهی به نیزه رفت و چه خون ها که ریخت بعد از کشتن مادر.

 اصلا همین است، زن با یک دست گهواره را تکان میدهد، با دست دیگرش دنیا را.

مادر، سرور زنان عالم بود و این گونه دنیا را تکان داد، بعد از ایشان نیز هر زنی به قدر شباهتش به ایشان دنیا را عوض میکند الی یوم القیامه..

آیینه ی تمام نما یش هم میشود زینب کبری "س" ، نمونه های دیگرش هم میشوند مادران عزیز شهدا، راستی اگر مادران شهدا، شهدا را یک سری آدم بی قید و بند تربیت میکردند الان وضعیت چطور بود؟ حزب الله چطور بود؟ اصلا چیزی به نام بیداری اسلامی شکل میگرفت؟ اگر مادر و عمه بزرگوار امام خمینی نبودند الان زیر یوغ کدام شاه بودیم؟

بعله.. این که میگویند زن با یک دست گهواره را تکان میدهد و با دست دیگر دنیا را بیهوده نیست!

این روز ها گرچه از داغ مظلومانه رفتن مادرمان میسوزیم اما مادر با رفتنش به ما خیلی چیزها نشان داد، خودش سوخت اما راه را روشن کرد، دوست را نشان داد، دشمن را نشان داد، حق را نشان داد،باطل را نشان داد.

مادر ما تا ابد زنده است و تا ابد دنیا را تکان میدهد..


خانم شماره پانزده!

میدانم شما هم از آن خانم هایی هستید که می آیید و معادلات ابرقدرت های غرب و شرق را میریزید بهم، دنیا را تکان میدهید، دنیا را قشنگ میکنید، انسان میسازید، رنگ تازه میزنید به در و دیوارهای خاکی دنیا!

دعا کنید ما هم شبیه مادرمان زندگی کنیم، شبیه او انسان بسازیم ،شبیه او راه را نشان بدهیم و شبیه او از این دنیای کوچک کوچ کنیم و برویم جایی که باید..


دختر دلتنگ کوچکتان

نامه نویس


#سیصدوسیزده_نامه 


@sisadosizdahname

یا دلیلی عند حیرتی

بی حوصلگی شاید از آن چیز هایی باشد که بشر هنوز نتوانسته علت اصلی اش را کشف کند، یکدفعه همه چیز سرد و خاکستری و سنگین میشود، انگار یک چیزی مینشیند روی صفحات کتاب ها و نمیگذارد مثل قبل تند تند بخوانمشان، انگار قفل میزنند روی تک تک دفترچه یادداشت ها و وزنه آویزان میکنند به پای همه مداد ها و خودکار هایم ، نه حوصله خواندن برایم می ماند، نه نوشتن نه حتی خوابیدن، واقعا حال عجیب و بسیار بسیار مزخرفی است این بی حوصلگی، همه غذا ها مثل آدامس شیک دو ساعت جویده شده بی مزه میشود، همه فیلم ها چرت ، همه آهنگ ها و تصنیف ها بیخود و نور همه لامپ ها زننده و اعصاب خورد کن!
بدترین جای ماجرا هم این جاست که وقتی با وجود این همه بی حوصلگی برای خلاص شدن از شر این حالت مزخرف برای یک نفر شرح حالت را میگویی اولین سوالی که میپرسد این است که "چرا؟ چه شده است؟ "
نمیدانم میتوانید تصور کنید یک آدم بی حوصله با چه حالی باید به آن آدم حالی کند که آخر بزرگوار! من اگر میدانستم چه مرگم است میرفتم و به همان مرگم میرسیدم، نه این که از شدت کلافگی بیایم و برای تو بگویم؛ واقعا ما کی میخواهیم این مسائل ساده را درک کنیم آقای شماره چهارده؟
راستی، سلام! ببخشید که انقدر آشفته ام، کارم چو زلف یار پریشان و درهم است، گرچه ما که یار  را ندیده ایم و اصلا نمیدانیم چه شکلی است، شاید هم زلف یار ما اصلا  پریشان و درهم نباشد ولی در هر صورت بالاخره روی کل کره زمین یک یاری باید باشد که زلفش از زلف همه یار ها پریشان تر و در هم تر است، ضمن آرزوی سلامتی و توفیق برای ایشان و یارشان و با دعای خوشبختی و شکلک قلب و این ها حالم چو زلف همان یار_با اجازه صاحبشان_ پریشان و درهم است..
من معتقدم دو تا درد توی دنیا از همه درد ها وحشتناک تر است و خدا نصیب گرگ بیابان هم نکند الهی، یکی از دردهای وحشتناک این است که یک دردی داری ولی نمیدانی چه دردی است، به اصطلاح عامه تر نمیدانی چه مرگت است ، دو اینکه هیچ دردی نداری!
آدمیزاد توی دنیا باید درد داشته باشد، خیلی هم درد داشته باشد، اصلا خدا هم  در قرآن میفرماید " یا ایها الانسان! انک کادح الی ربک کدحا فملاقیه"، کدح یعنی راه رفتن با سختی و مشقت، مثلا راه رفتن در دمای 60 درجه سانتی گراد با آفتاب مستقیم در چشم، روی این خاک های رملی که پای آدم در آن فرو میرود بدون آب وسط یک بیابان برهوت، خب این قدم زدن خیلی سخت است، اسم این جور قدم زدن ها میشود کدح ، پس آدم بطور طبیعی باید در  رنج و سختی باشد و اصلا تر "لقد خلقنا الانسان فی کبد" ، و خب رنج طبیعتا درد می آورد، پس اگر آدم روزی احساس کرد الان توی دلش هیچ درد و دغدغه ای برای خودش و مردم جهان اطراف و گل ها و درخت ها و حیوانات و لایه اوزون ندارد و دلش برای هیچ کسی نمیسوزد باید بفهمد از مسیر خدا خارج شده است، چون راه رفتن در مسیر خدا کدح است، سختی دارد، رنج دارد، درد دارد، بی خوابی دارد،اشک دارد و چه دردی بدتر از اینکه آدم در این مسیر نباشد؟ برای همین میگویم خدا " بی دردی " را نصیب گرگ بیابان هم نکند،
خب حالا که نامه ام را نوشتم احساس میکنم حال و حوصله ام سر جایش آمده است، و خب نمیدانم کی میخواهم به این سطح از درک برسم که بفهمم حرف زدن و وصل کردن سیم دل به آن بالا ها حال آدم را خوب میکند و به جای ننه من غریبم بازی و این ناله و اطوار ها اول از همه باید بیایم در خانه اصل کاری ها!
آقای شماره چهارده! لطفا برایمان دعا کنید که اولا پر باشیم از درد ها و دغدغه های خوب و واقعی، و ثانیا اینکه از این درد هایی نمیدانیم چه دردی ست نگیریم یا اگر میگیریم این درد ما را به اصلمان وصل کند.

خیلی ارادت داریم، خیلی!
نامه نویس حوصله مند:)

#نامه_سیزدهم

از میان تاریکی های دل نهنگ و دریا برایتان می نویسم، خانوم شماره سیزده،سلام!
اینجا خیلی تاریک و محزون است، من هر چند وقت یک بار به اینجا پناه می آورم، اصلا به نظرم هر آدمی باید هر چند وقت یک بار برود و معتکف معبد نهنگ خودش بشود، دور و برش را تا جایی که ممکن است خلوت کند،بعد بنشیند گوشه ی نهنگ و خودش را مرور کند، ببیند این مدت چه گفته؟ چه کار کرده؟ چه کارهایی باید می کرده و نکرده؟ چه کتاب هایی باید میخوانده و نخوانده؟ چه حرف هایی را باید میزده و نزده؟ چه حرف هایی را نباید میزده و زده؟
سرم را تکیه داده ام به دیواره ی معبد نهنگ و فکر میکنم حالا مثلا اگر فلان حرف را به فلانی نمی گفتم می مردم؟ فلان نوشته را دقیقا چرا برای فلان جا نوشتم؟ اصلا لزومی نداشت توی فلان گروه فلان حرف را بزنم، قرار نبود درگیر پروفایل های فلانی بشوم ،قرار نبود فلان پست را لایک کنم، قرار نبود مامان با آن همه خستگی ظرف ها را بشوید و من بخوابم، قرار نبود روی قرآن م خاک بنشیند، قرار نبود انقدر توی شبکه های اجتماعی بچرخم که زمان از دستم در برود، قرار نبود،"قرار نبود" هایم انقدر زیاد بشوند که هر چه بیشتر فکر میکنم هی به دسته گل های جدیدم پی ببرم..
من چه کار کرده ام با خودم؟ واقعا این چه بلایی بود که بر سر خودم آوردم؟ من که جایم این جا نبود..سبحانک انی کنت من الظالمین..
آه..خانوم شماره سیزده!  تازه دارم میفهمم که چرا یونس نبی تمام مدتی که در دل نهنگ بود گریه میکرد و میگفت "سبحانک انی کنت من الظالمین"، آدم هر کار اشتباهی که کند، اول اول به خودش ظلم کرده است، بعد وقتی کارهایش را مرور میکند و میفهمد چقدر به خودش ظلم کرده است، غم همه ی دلش را میگیرد،غم به طرز عجیبی تمام دلش را میگیرد، برای همین است که گفتم اینجا همه چیز تاریک است و محزون..
دیروز رفته بودم قبرستان،از یک گوشه صدای ضجه زنی می آمد و مداح روضه علی اکبر میخواند، رفتم جلوتر و نشستم یک گوشه ای همان اطراف، مداح هی از خوبی های آن جوان ناکام مرحوم میگفت و من هی فکر میکردم اگر من همین الان به جای آن جوان توی قبر بودم و مادر من بود که بالای سرم ضجه میزد، با این همه ظلمی که در حق خودم کرده ام و این همه وظیفه که بر دوشم مانده است خدا با من چطور رفتار میکرد؟
عجب از این عقل باژگونه که مرگ را فقط برای دیگران می بیند، غافل از اینکه دیگران هم مرگ را برای دیگران میبینند و شاید نفر بعدی که فامیل و آشنا حلوایش را میخورند خودش باشد و باز هم سبحانک انی کنت من الظالمین..

راستی نهنگ خیلی مهربان است، میگوید خدا حتی تنبیه هایش هم از سر دلسوزی است، میگوید خدا به نهنگ امر کرد که مراقب باشد یونس نبی هیچ آسیبی نییند و به راستی که نهنگ، معراج یونس بود.
آدم هر جایی که به ارزش خود و مقام پروردگارش پی ببرد برایش می شود معراج، حالا مگر خدای بعد از آسمان هفتم با خدای ظلمات اقیانوس فرقی دارد؟
مولوی هم درباره همین یک شعر قشنگی دارد که می گوید:

"گفت پیغمبر که معراج مرا
نیست بر معراج یونس اجتبا

آن من بالا و آن او نشیب
ز آنکه قرب حق برون است از حسیب

قرب نی بالا، نه پستی رفتن است
قرب حق از حبس هستی رستن است"

خانوم سیزده عزیز!
دعا کنید نهنگ نشینی ما هم برایمان معراج شود، و آدمی که از نهنگ می آید بیرون خیلی بهتر از آدمی باشد که هنوز توی دل نهنگ نرفته است، و ای کاش خدا در جواب "سبحانک انی کنت من الظالمین" ما هم " فستجبنا له و نجیناه من الغم، و کذلک ننجی المومنین" بگوید.
قرار نبود وقتی اینجا هستم زیاد حرف بزنم
فقط اینکه برایمان خیلی دعا کنید،لطفا!

با غم هایی بزرگ، در دل تاریکی
نامه نویس

#نامه_دوازدهم

یا فَارِجَ کُلِّ مَهْمُوم

امروز صبح که بیدار شدم،بی خبر از مکان و زمان،اولین استوری ای که دیدم این بود "پاشید..پاشید..امام اومده"، قلبم ریخت کف خانه،گفتم ای داد! اگر امام آمده چرا من صدای صیحه را نشنیدم؟ نکند صدای بنّایی ساختمان بغلی انقدر زیاد بود که من نشنیدم؟پس چرا کارگران هنوز مشغول کارند اگر امام آمده؟ نکند آن ها هم نشنیدند؟ نکند صیحه شهر به شهر می آید و هنوز خبرش به ما نرسیده؟ حالا چه بپوشم که برای جنگ خوب باشد؟ همه این فکر ها در عرض یک ثانیه از ذهنم گذشت، یک دفعه دو زاری ام افتاد که امروز دوازده بهمن است،قبلا که دانش آموز بودیم دوازده بهمن ها زنگ ورود امام داشتیم،نمیدانم اسمش زنگ امام بود یا زنگ انقلاب،خلاصه توی حیاط صف میبستیم و سر ساعتی که امام می آمد ناظممان زنگ می زد،ما هم دست و جیغ و هورا،راستی چقدر برنامه های دهه فجر مدرسه ما را انقلابی نکرد و چقدر عکس امام را بالای در کلاس هایی زدند که خیلی چیزهایش عکس  تفکر امام بود و چقدر جواب همه سوال های امتحانمان میشد ایمان به خدا و وحدت مردم و رهبری امام خمینی اما هیچ کدامش را نفهمیدیم،ولی دهه فجر دوران ابتدایی و راهنمایی خوش می گذشت،خوش بودیم،ریسه های پرچم ایران قشنگ بود،سرودهایی که زنگ تفریح از بلندگوها پخش میکردند گرچه  تکراری اما قشنگ بود،بوی گل سوسن و یاسمن میداد،دبیرستان که رفتیم اما بعضی ها فحشش میدادند،الان انقدر گیجم که نمیدانم دارم چه مینویسم،راستی نسل امام ندیده ی ما چه گناهی داشت؟مگر توی مدرسه ها و رسانه ملی مان به ما از آرمان های اصیل امام چه گفتند که از بچه ها توقع داشته باشیم انقلابی بار بیایند؟مگر هوای شهرما چقدر انقلاب دارد که دهه هفتاد_ هشتادی هامان بیایند بگویند وای چه خوب است که ما داریم در هوای انقلاب نفس میکشیم؟
حقیقت این است که سرمان را مثل کبک کرده ایم توی برف،صبح ها پا میشویم و بی تفاوت میرویم مدرسه یا دانشگاه یا سر کار،سلفی میگیریم ،استوری میگذاریم،یک کمی لایک جمع میکنیم،هی کباب سلطانی و مرغ  سوخاری مان را با خبر سوخاری شدن مردم این ور و آنور دنیا به نیش میکشیم و توی دلمان اندکی هم تاسف میخوریم،حالا اگر خدا خواست و مناسبتی شد یک یادی هم از امام زمان میکنیم و توی دلمان یک "اللهم عجل لولیک الفرج" ی میپرانیم،نه کسی میگوید بابا حق ما این زندگیِ مزخرف نیست،امام گفت تا شرک و کفر هست مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هستیم، حالا کو مبارزه؟ کو حال و هوای بهمن پنجاه و هفت؟ کلا آسه میرویم.آسه می آییم که گربه شاخمان نزند،نه فریادی،نه فغانی،نه حرکتی،راستی از کافی شاپ تازه تاسیس شهرتان چه خبر؟
خلاصه اینکه...متاسفانه همینطور است،خیلی چیزها بد است و سر جایش نیست،و ما یا هیچ کاری نمیکنیم یا نمیدانیم باید چکار کنیم و این خود منجر میشود به اینکه هیچ کاری نکنیم،اما بگذارید برایتان یک منبر بروم: عزیزان من! مسئله اینجاست که در راه خدا از کمی نیرو و امکانات نباید ترسید، قرآن کریم میفرماید که "قل انما اعظکم بواحده ان تقوموا لله مثنی و فرادی"، پیامبر هم به ظاهر تنها بود،امام خمینی هم به ظاهر تنها بود، اما حقیقت این است که هر کسی که خدا را دارد تنها نیست،حتی اگر همه عالم روبرویش باشند.
توی این سالگرد ورود امامی میخواهم بگویم بیایید نا امید نشویم،هر کسی به قدر خودش یک کاری بکند،یک پستی،یک پیامکی،یک فریادی،یک عکس پروفایلی،یک کلاسی،دو دقیقه تاملی،چیزی،کم کم "خود راه بگویدت که چون باید رفت"؛
یادمان باشد ما مبارزه میکنیم برای روزهای خوبی که در راهند،حالا اگر زنده بودیم و دیدیمشان که خدا را شکر،اگر نه هم باز خدا را شکر که برای آمدنشان یک کاری کرده ایم.
و در آخر این جمله چمران عزیز را فرامش نکنیم که میگوید "من ممکن است نتوانم این تاریکی را از بین ببرم، ولی با همین روشنایی کوچک، فرق ظلمت و نور و حق و باطل را نشان می‌دهد و کسی که دنبال نور است، این نور هر چقدر کوچک باشد، در قلب او بزرگ خواهد بود"
راستی من میخواستم نامه بنویسم؛
آقای شماره دوازده،سلام!دوازده بهمن تان مبارک:)

و ارادتمند
نامه نویس نسل سوم انقلاب!


#نامه_یازدهم


یا دافع البلایا


بد موقعی است برای نامه نوشتن و خواندن،احتمالا در حال دویدنید،با بیسیمی در دست و بغضی در گلو،اینکه چطور هنوز سرپایید برایم عجیب است..

نمیدانم لحظه فروریختن ساختمان چه حالی شدید،نمیدانم چند نفر از دوستانتان زیر آوار مانده اند،نمیدانم در دل خانواده تان چه غوغایی بر پاست،این نامه را کوتاه مینویسم؛

آقای یازدهم؛سلام!

من فکر میکنم شما یک آتش نشان باشید،اصلا به آتش نشان ها خیلی می آید که یار امام زمان "عج" باشند، بعضی ها فقط حرف میزنند اما آتش نشان ها حقیقتا جانشان را در دست گرفته اند و میدوند توی دل خطر،میدانند ممکن است برگشتی در کار نباشد اما میدوند..

شبیه ابراهیم خلیل بودن راحت نیست،ایمان میخواهد، توکل میخواهد،شجاعت میخواهد و عشق؛ و من فکر میکنم شما همه اش را خیلی خوب دارید..

بیشتر از این نمیخواهم وقتتان را بگیرم، فقط میخواستم بگویم همه ما خیلی برایتان دعا میکنیم،هم برای شما و همه همکارانتان که در تلاشید،هم برای سالم ماندن آنهایی که زیر آوار مانده اند،هم برای دل امام زمان "عج" که میدانم بسیار غصه دار است و اصلا بعید نیست که همان حوالی باشند که گفته اند " ما از احوال شما آگاهیم و چیزی از اوضاع شما بر ما پوشیده نیست"، ما هنوز صاحب داریم،ما هنوز پدر داریم، هیچ وقت تنهایمان نمیگذارید، شما اینها را بهتر از من میدانید آقای شماره یازده!


خدا کند که به حق آیه " قُلْنَا یَا نَارُ کُونِی بَرْدًا وَسَلَامًا عَلَى إِبْرَاهِیمَ " باقی عملیات هایتان با کمترین تلفات اجرا شود و گمشدگان سالم از آوار بیرون بیایند و مصدومین هر چه زودتر حالشان خوب شود،آمین!


با چشم هایی خیس و قلبی پریشان

نامه نویس


#سیصدوسیزده_نامه 


#نامه_دهم


دیشب داشتم یک کتابی میخواندم که رسیدم به اینجا:

 " یک روزی بود که همه اسلام در سیصد و سیزده نفر خلاصه میشد،در جنگ بدر اگر آن سیصد و سیزده نفر نابود میشدند، از بین میرفتند یا دست به شمشیر برای دقاع از اسلام نمیبردند؛ اسلام می مرد، نهال اسلام میخشکید.

این سیصدوسیزده نفر، سیصدوسیزده انسانند اما به قدر یک امت بزرگ و مبارز، با ارزش اند.

لذا رسول اکرم در جنگ بدر، قبل از شروع جنگ، دست ها را به آسمان بلند کرد و عرض کرد:

 ( اللهم! ان تهلک هذه العصابه من اهل الاسلام،لم تعبد فی الارض )

یعنی خدایا! اگر همین عده کوچک را نابود کنی، اینها بمیرند؛ تو روی زمین عبادت نمیشوی؛

یعنی این سیصدوسیزده نفر تنها عبادت گران خدا بودند.

پیداست که در چنین شرایطی، یک نفر از اینها که شمشیر به دست می گیرد؛ مثل این است که یک امت می جنگد. یک نفر که شهید میشود ؛ مثل این است که یک امت شهید میشود. "


آقای شماره ده؛ سلام!

دارم به این فکر میکنم که چقدر خوب است آدم قدر یک ملت بزرگ باشد،جاری و مفید و باطراوت،مثل رود،مثل باران و خستگی ناپذیر و استوار، مثل کوه،گر چه درباره شما گفته اند اگر به کوه ها روی بیاورید از استواری تان متلاشی میشوند..

خوشبحالتان!

راستش ما خیلی زود دور برمان میدارد، یک کانال میزنیم فکر میکنیم چکار کرده ایم، در یک اردوی جهادی یک کمی سختی میکشیم بعد فکر میکنیم عالم و آدم باید در برابرمان سر تعظیم فرود بیاورند،حتی فکر میکنیم همه پیشرفت های فرهنگی کشور مرهون زحمات ماست و از این صحبت ها، این خود بزرگ بینی به کنار، خیلی خیلی زود خسته میشویم و کارهایمان را رها میکنیم، دو نفر که در راهمان سنگ بیندازد آه و فغانمان گوش فلک را کر میکند، غافل از آنیم که کسی به شیشه های قطار ایستاده سنگ نمیزد و حرکت است که دشمنان آدم را به تکاپو وا میدارد.

آخر بدی اش اینجاست که خودمان هم خیلی با همدیگر مصیبت داریم، بخشش و بزرگواری مان کم شده،اگر یک نفر هم بخواهد مثل ما یک کار خوب بکند ولی یک جایی پایش بلغزد، بجای آنکه دستش را بگیریم پرتش میکنیم پایین!

غافل از اینکه امام زمان "عج" را به متوقِّع های تنبلِ بی طاقتِ کم ظرفیت نمیدهند و شما و امام زمان "عج" چوب جادویی تان را تکان نمیدهید و اجی مجی نمیکنید تا یکهو همه چیز درست شود و اصلا سنت الهی این است که " ان الله لا یغیر ما بقوم حتی یغیر ما بأنفسهم " .


دیشب که اینها را خواندم و درباره شان فکر کردم دلم برایتان تنگ شد،هم برای خودتان که آرزوی دیدنتان قلب هایمان را پر کرده،هم برای شبیه شما شدن..

آقای شماره ده!

لطفا برای همه ما دعا کنید که مثل شما بشویم؛ مومن،متعهد،مصمم،خستگی ناپذیر و استوار و خدا کند که به زودی،آن اتفاق قشنگ بیفتد..


در آرزوی روزهای خوب

نامه نویس:)


#سیصدوسیزده_نامه 



#نامه_نهم


سلام! امیدوارم خوب باشید،کار و بار هم خوب باشد و چرخ زندگی مثل چرخ ماشینتان بچرخد!

من فکر میکنم شما یک راننده تاکسی هستید،چه کسی گفته یاران امام زمان باید فقط دکتر و مهندس و سردارجنگ باشند؟،من فکر میکنم شما یک راننده تاکسی هستید،نمیدانم از اولش راننده تاکسی بودید یا تازگی ها به هر دلیلی راننده تاکسی شده اید ؟نمیدانم ماشینتان از آن پیکان نارنجی های قدیمی است یا از این زرد های امروزی؟اما میدانم که از این راننده های "در همه باب اظهارفضل کننده " نیستید و آدم را از در ماشینتان نشستن پشیمان نمیکنید،اصلا حال آدم در ماشینتان خوب است،شبیه حال خوبی که آدم توی حرم ها دارد،همانقدر معطر وحال خوب کن،اگر کسی برایتان درددل کرد گوش میدهید و بعد با حرف هایتان آرامش میکنید،با کسی سر جنگ و جدل ندارید،با لبخند و مهربانی حرف میزنید،وقتی یک ماشین بی هوا جلویتان میپیچد یا ترمز میزند نه فحش میدهید نه داد میکشید،حتی توی تصادف هایی که طرف مقابل مقصر است هم خودتان را نمی بازید و قیل و قال راه نمی اندازید،دست فرمانتان عالی است،نه سرعت دیوانه وار دارید نه لاک پشتانه حرکت میکنید.

خیلی وقت ها نوبت مسافر سوار کردنتان را به آن همکارتان که همسرش سرطان دارد داده اید.

توی ماشینتان پر از پول خرد است،به بهانه پول خرد نداشتن از کسی بیشتر کرایه نمیگیرید،اگر کسی کیف پولش را جا گذاشته باشد غرغر نمیکنید،تازه یک کمی هم پول میدهید تا به مقصدش برسد،موقع گرفتن و پس دادن پول ها هم خیلی حواستان هست که دستتان به نامحرم نخورد.

ماه رمضان ها خرما و فلاکس چایی در ماشینتان هست تا اگر در ماشین بودید و اذان شد،مسافرها افطارشان را میهمان شما باشند،تازه توی اعیاد هم به مسافرهایتان شکلات و شیرینی و میدهید و همیشه برای مسافر کوچولو های در حال جیغ زدن و گریه کردن چیز سرگرم کننده ای دارید،حواستان به آدم های گوشه و کنار خیابان هست،به پسرک روزنامه فروش و دخترک گل فروش و پیرزن نشسته کنار جدول.

روی داشبرد ماشینتان یک قرآن جیبی است و چندتایی سی دی قرآن،چند جزء قرآن را توی همین ماشین حفظ کرده اید،وقت را توی دست هایتان گرفته اید،اصلا بنده های خاص خدا همین اند،راه رفتنشان مفید است،سکوت کردنشان مفید است،خوابشان مفید است،و در ترافیک مشغول عبادتند،همانطور که در مسجد، "خوشا آنان که دائم در نمازند" هم همین شمایید.

راستی گفتم نماز!

حتم دارم توی ماشینتان سجاده دارید و مهر تربت و یک قبله نما،دم اذان مسافر سوار نمیکنید و هرجا اذان شد گوشه ای می ایستید برای نماز، جمعه ها و عید ها هم مسافران را تا مصلی مجانی میبرید،راستی دختر کوچولویتان از آن شبی که از لای در اتاقش نمازشب خواندن و اشک ریختنتان را دید هنوز فکر میکند که چرا بابا نصفه شب بلند شده بود و گریه میکرد؟ 

خوشبحال دلتان که قرص و محکم است،شما خوب میدانید روزی رسان خداست و دو دو تا چهارتای دنیا و فکر اجاره خانه و پول بنزین و مخارج زندگی کاری نمیکند که مردانگی و انصاف یادتان برود،خوشبحال دل آرام و قلب مطمئن تان..

کاش ما هم یک روز،یک بار،مسافر شما بشویم،شما آدم ها را به مقصدهای خوبی میرسانید،به مهربانی،به فکر،به فطرت پاکشان..

برایمان دعا کنید آقای راننده!


با آرزوهایی بزرگ

نامه نویس


#سیصدوسیزده_نامه 




#نامه_هشتم


دو تا زیر..دو تا رو..دو تا زیر..دو تا رو..یعنی آنجا چه خبر است؟ دو تا زیر..دو تا رو..یعنی دارید چکار میکنید؟ دو تا زیر..دو تا رو..دشمن الان چند متری تان است؟ دو تا زیر..دو تا رو..آب و غذایتان خوب است؟ دو تا زیر..دو تا رو..هوا خیلی سرد است؟ دو تا زیر..دو تا رو..بچه هایتان بی شما چه میکشند؟ دو تا زیر..دو تا رو..

من دو وجبش را بیشتر نبافتم ،بقیه اش را مامان بافت ،دقیقا آنجاهایی اش که خیلی نامنظم کج و کوله است کار دست من است،آن تمیز و مرتب هایش برای مامان،شاید الان در هواپیما باشد،شاید در ماشین،شاید بر گردن یکی از دوستانتان..نمیدانم.. هر چه هست فکر میکنم جایش خوب است و حالش خوب تر،اصلا از همان روز اول حال نخ هایشان خوب بود،بنظر من هر وسیله ای در دنیا غایتی دارد،و چه غایتی برای یک شال گردن بالاتر از اینکه نفس های یک رزمنده را برای دفاع از حریم اهل بیت گرم کند؟

گاهی وسط بافتن فکر میکردم کاش لااقل قدر یک شال گردن برای راه خدا کار کنم،قدر یک دستکش،قدر چند دانه برنج،قدر چند جرعه آب..


آقای هشت!

تمام چند وجب شال گردن را با این فکر ها بافتم که خبر آزاد شدن حلب رسید..

اولش فکر کردم یک شایعه تلگرامی است اما خداراشکر نبود..حلب آزاد شد..

دست مریزاد،خداقوت!


به مامان گفتم تا ما آمدیم برای مدافعان شال ببافیم سوریه آزاد شد! مامان گفت "سوریه که کامل آزاد نشده است،حالا کل داعش هم که نابود شود پس فردا یک گروهک دیگر از یک جایی میزند بیرون.."

مامان راست میگوید،جنگ ادامه دارد،به قول امام خمینی : «تا شرک و کفر هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هستیم»..و خدا را شکر مردمانی مثل شما هستند که زمین برای زنده رویاندن و خورشید برای تابیدن بهانه ای داشته باشد..

دلم به آیه " و نرید أن نمن على الذین استضعفوا فى الأرض و نجعلهم أئمّة و نجعلهم الوارثین" روشن است..


به امید پیروزی های بزرگ تر و بزرگ تر و بزرگ تر..


ارادتمند کوچک شما

نامه نویس


#سیصدوسیزده_نامه 

سیصد و سیزده نامه:

#نامه_هفتم


نمیدانم لباستان چه رنگ و مدلی دارد؟ یک پیراهن و شلوار ساده است یا عبا و قبای طلبگی یا کاپشن و شلوار ورزشی؟نمیدانم کفشتان از این کتانی های مارک خیلی گران است یا یک دمپایی ساده ی خاکی؟نمیدانم کوله پشتی تان پر از عکس و پیکسل است یا ساده ی ساده یا اینکه اصلا کوله پشتی ندارید؟نمیدانم سربند بسته اید و چفیه مشکی انداخته اید و زیرلب آرام آرام ذکر میگویید یا هندزفری در گوش چیزی زمزمه میکنید و میروید؟نمیدانم چند متری کربلایید،کدام عمود؟کدام موکب؟کدام شهر؟


راستش من خیلی چیزها را نمیدانم،چیزهایی هم که میدانم انقدر محدود و ناقص است که گاهی فکر میکنم شاید اصلا نباید بگویمشان..

مثلا من فکر میکنم شما حواستان به همه هست،کوله پشتی خیلی ها را برایشان آورده اید،کودکان خسته را بر دوش گذاشته اید،با یک شکلات و یک کمی لبخند غرغرهای یک کودک چهار_پنج ساله را آرام کرده اید،شاید هم کلام پیرمرد عصا به دست تنهایی شده باشید یا به یک خارجی که از عربی و فارسی هیچ نمیداند کمک کرده باشید تا مشکل تلفن همراه ش را حل کند..

من فکر میکنم شب ها کم میخوابید،اگر داخل موکب جا نباشد جایتان را به بقیه میدهید،شاید شب ها موکب به موکب سر میزنید و پتوهای کنار رفته را دوباره روی زائران می اندارید،شاید می ایستید و کمک به موکب داران دست تنها ظرف میشویید یا کمک میکنید پذیرایی فردایشان را آماده کنند،حالا که دارم فکر میکنم شاید کار شب هایتان خیلی سنگین تر از روزهایتان باشد،اصلا شب ها را برای خواص گذاشته اند،روزها که همه بیدارند..

دست اندیشه ام کوتاه است،قلمم قد نمیدهد خیلی چیزها را بنویسم،من جامانده چه میدانم اربعین یعنی چه؟من جامانده چه میدانم دستگاه امام حسین"ع" یعنی چه؟ من جامانده چه میدانم یار امام زمان"عج" یعنی چی؟ من جا مانده چه میدانم آقای شماره هفت یعنی چه؟

آقای شماره هفت،سلام!

سفرتان بخیر،از کربلا چه خبر؟

اگر از احوال ما جویا شوید باید بگویم با ما ملالی هست عمیق، به نام جاماندگی و آه از جاماندگی که معجون حسرت است و عشق و عطش و سوز و آتش..

نمیخواهم وقتتان را زیاد بگیرم که میدانم خیلی خیلی کار دارید،فقط چندتا خواهش دارم

یکی اینکه کاش به جای ما جامانده ها نیز چند قدمی بردارید و اگر در مسیر به محضر حضرت صاحب مشرف شدید از طرف ما هم یک کمی نگاهشان کنید،بگویید ما هم خیلی دلمان میخواست در این گردهمایی بزرگ زمینه ساز ظهور شما شرکت کنیم،اما... نشد..

یکی دیگر هم اینکه کاش وقتی نگاهتان به گنبد طلای ارباب افتاد دعا کنید زیارت اربعین سال بعد نصیب همه مان بشود که ورای حد تقریر است شرح آرزو مندی..


با بغض و حسرت و شوق و آرزوی فراوان

نامه نویس جامانده


#سیصدوسیزده_نامه